ماده تاریک
بخشی از جهان ما گم شده است، در واقع بخش نسبتأ قابلتوجهی از آن. دانشمندان برآورد میکنند که کمتر از ۵% از جهان ما از ماده معمولی ساخته شده است (پروتون، نوترون، الکترون و تمام چیزهایی که بدنمان، سیارهمان و هر چیزی که تاکنون دیدهایم یا لمس کردهایم را تشکیل دادهاند). اما بقیۀ مواد سازندۀ جهان چیست؟ خب، هیچ ایدهای در این مورد نداریم.
تایسون گفت: ماده تاریک طولانیترین مسئلهی حل نشده در اخترفیزیک مدرن است.» او با کمی برافروختگی ادامه داد: این ماده به مدت ۸۰ سال با ماده بوده است و اکنون پاسخ را میدانیم.» با این حال، دقیقأ نزدیک نشدهایم. مشکل از اینجا ناشی می شود که ماده تاریک با تابش الکترومغناطیسی (نام مستعار نور) تماس برقرار نمیکند. فقط میتوانیم آن را به دلیل تأثیر گرانشی رصد کنیم – مثلأ با چرخش کهکشان آهستهتر یا سریعتر از آن چیزی که باید باشد. هرچند، آزمایشات مستمری وجود دارد که به دنبال تشخیص ماده تاریک هستند، مثل SNOLAB و ADMX.
انرژی تاریک
انرژی تاریک شاید یکی از جالبترین کشفیات دانشمندان باشد، زیرا ممکن است کلید سرنوشت نهایی جهان ما را در دست داشته باشد. تایسون آن را بصورت فشار در خلأ فضا که منجر به تسریع [انبساط جهان] میشود، توضیح میدهد. اگر نمیدانستید حالا بدانید که فضا در حال انبساط است – مخصوصا فضای بین کهکشانها. در مقیاس کیهانی، این انبساط تأثیر عمیقی دارد.
از آنجاییکه فضا بسیار ژرف است، میلیاردها سال نوری از فضا در حال انبساط است که باعث میشود بسیاری از کهکشانها با سرعت غیرقابل تصوری از ما دور شوند و اگر این روند ادامه پیدا کند، در نهایت از کیهان چیزی بیش از یک خلأ تاریک، سرد و بیپایان، باقی نخواهد ماند. اگر وارونه شود، جهان به خودی خود در یک بحران بزرگ فروخواهد پاشید. متأسفانه، هیچ ایدهای در مورد اتفاقی که خواهد افتاد نداریم، همانطور که هیچ نشانهای از ماهیت انرژی تاریک نداریم.
شکلگیری حیات
اطلاعات زیادی در مورد چگونگی فرگشت حیات ِ زمین در اختیار داریم. حدود ۳٫۵ میلیارد سال پیش، اشکال اولیۀ حیات ظهور پیدا کرد. این موجودات تک سلولی به مدت میلیاردها سال سیاره زمین را احاطه کرده بودند. کمی بیش از ۶۰۰ میلیون سال پیش، اولین ارگانیسمهای چند سلولی ساکن ِ زمین شدند. انفجار کامبرین خیلی زود صورت گرفت و سوابقی از فسیلها بدست آمد. درست ۵۰۰ میلیون سال پیش حیوانات بر روی زمین ست پیدا کردند و اکنون ما امروز اینجا هستیم.
هرچند، تایسون اشاره میکند که حیاتیترین عنصر فرگشت را درک نکردهایم – آغاز». تایسون گفت: هنوز نمیدانیم چگونه از مولکولهای آلی به حیات امروزی رسیدهایم و این موضوع تأسفبار است، زیرا این اساسأ منشأ حیات است.» این فرآیند اووژنز(تولید خود به خودی) نامیده میشود. در اصطلاح غیرعلمی، اووژنز با چگونگی منشأ حیات از مادهی غیر زنده سر و کار دارد. اگرچه فرضیات گوناگونی دربارۀ این فرآیند وجود دارد، درک جامع یا هیچ شواهدی برای تأیید آن در اختیار نداریم.
این موارد بزرگترین اسرار کیهان و مهمترین آنها محسوب می شوند. بنابراین، در نهایت چه زمانی این معماهای علمی را حل میکنیم و از وهم و خیال جدا میشویم؟ تایسون از پیشبینی امتناع میکند. وی در انتهای صحبتش گفت: من در پیشبینی آینده خوب نیستم و به پیشبینیهای دیگران نگاه میکنم و دیدهام که حتی پیشبینیهای افرادی که ادعا میکنند در پیشبینی خوب هستند، نیز افتضاح بوده است. بنابراین، میتوانم بگویم که دوست دارم چه اتفاقی بیفتد، اما این با تصوری که از آینده دارم، کاملا متفاوت است.»
منبع: futurism.com
دکتر محسن شریفپور دانشمند دانشگاه پرتوریا(آفریقای جنوبی) و دانشگاه علم و فرهنگ(ایران) نظریه جدیدی برای درک جهان هستی ارائه کرده است که تئوری مشهور بیگبنگ یا مهبانگ را به چالش میکشد.
به گزارش ایسنا، پروفسور محسن شریفپور یک نظریه علمی جدید ارائه کرده است که ممکن است کلیدی برای درک اسرار جهان آغازین و همچنین چشم اندازی به آینده جهان باشد.
پروفسور شریفپور از محققین پژوهشی برجسته در زمینه نانوسیالات است(شامل ذراتی به اندازه نانومتر برای افزایش انتقال حرارت)، اما تصمیم گرفت تا زمینه مطالعاتی خود را بسط دهد و به مطالعه و کسب دانش در زمینه کیهانشناسی، طبیعت، الگوهای طبیعی و قانون ساختاری(Constructal Law) در کنار تخصص خود که مکانیک سیالات است بپردازد.
. و اما دیدگاه های دکتر شریف پور
یکی از سوالاتی که همواره به دنبال آن بوده ام راجع به منشأ انرژی تاریک است که موجب سرعت گرفتن کهکشانها میشود. من معتقدم هیچکدام از نظریههای موجود به اندازه کافی قادر به پاسخ به این سوال نیستند.
به طور کلی کیهانشناسان اغلب از کلماتی مانند سیاه یا تاریک استفاده میکنند. کلماتی مانند انرژی تاریک، ماده تاریک، سیاهچاله. این یعنی هر زمان که آنها نمیتوانند منشأ و منبع مفاهیم خاص را به طور مناسب توضیح دهند، از واژههای سیاه یا تاریک استفاده میکنند.
نظریه من "نظریه منبع تولید و محل جذب"(Source and Sink) می باشد که در راستای تمایل خودم برای پیدا کردن پاسخ به سوالات بدون پاسخ میآید. آیا مهبانگ بخشی از طبیعت بود و اگر چنین است، آیا الگویی برای آن از ابتدا وجود داشته؟ جهان قبل از انفجار بزرگ چه شکلی بوده است؟ منشأ احتمالی آن انرژی که باعث این انفجار بزرگ شد چیست؟ علت گسترش جهان چیست؟ نظریه من با استفاده از رویکرد تحقیق بین چند رشتهای، دارای پاسخی منطقی به همه این سوالات است.
طبق مطالعاتم , همه چیز در طبیعت در جفتهای دوتایی یا مخالفِ هم مانند مرد و زن، الکترون و پوزیترون، قطبهای مغناطیسی و ماده و ضد ماده اتفاق میافتد. اگر یک جسم داغ وجود داشته باشد، گرما به علت قانون همرفت به سمت جسم سردتر حرکت میکند. این یک الگوی جهانی است که به ما کمک میکند تا یک نظریه جدید را برای جهان آغازین ارائه دهیم. بنابراین اگر ما این الگوهای موجود در طبیعت را دنبال کنیم، با فرض وقوع بیگ بنگ، باید از خودمان بپرسیم که اتفاق متقابل یا جفت آن چیست.
در طبیعت همچنین هر چیزی از یک الگو پیروی میکند و مبانی نظری دینامیک سیالات، حرکت اجرام سماوی، قانون ساختاری و الگوهای طبیعت مانند دنباله فیبوناچی و هندسه فراکتال نیز از این قاعده مستثنی نیستند. اما آنچه که ما از این زمینهها به طور جداگانه میدانیم، برای پاسخ دادن به برخی از چالش برانگیزترین پرسشهای جهان کافی نیست.
"نظریه منبع و جذب" میگوید که اگر یک منبع از انرژی مانند بیگ بنگ وجود داشته باشد، باید هم زمان، و حداقل یک مکان نیز برای دریافت و جذب انرژی این منبع وجود داشته باشد که این انرژی با الگویی خاص از منبع انرژی به آن مکان برود، و این فرایند باید قانون بقا انرژی را نقض نکند.
به طور کلی منبعها و محل جذبها بخشی از علم مکانیک سیالات و همچنین الکترونیک هستند. برای اعمال این نظریه در کیهانشناسی، یک منبع میتواند انرژی و یا ماده منتشر کند و یک محل جذب میتواند توسط گرانش (انحنای فضا-زمان) انرژی یا ماده را دریافت کند. در نتیجه آن انرژی که جهان ما را به وجود آورده (بیگ بنگ) باید یک پالس از یک منبع با تابش پس زمینه کیهانی منحصر به فرد باشد که به سمت یک محل جذب جریان مییابد. تابش پس زمینه مایکروویو کیهانی میتواند از این نظریه حمایت کند، درست همانطور که از مدل بیگ بنگ داغ(Hot Big Bang) حمایت کرد.
همه چیز در جهان و کهکشان ما مانند الگویی از جریان مایع حرکت میکند، از زمین تا منظومه شمسی گرفته و همه چیزهایی که ما در جهان مشاهده میکنیم. بدن انسان، رشد گیاهان، گردبادها، تقسیم قارهها، الگوهای میدان مغناطیسی زمین، مسیر ستارگان، باقی ماندههای ستارهای، گازهای بین ستارهای و گرد و غبار اطراف کهکشانها نیز از این الگو پیروی میکنند. اگر ما این الگوها را تا ابتدای جهان و بیگ بنگ عقب ببریم میتوانیم یک نظریه کلی از آنچه اتفاق افتاده داشته باشیم و همچنین پیشبینی کنیم که در آینده چه اتفاقی میافتد.
ما میتوانیم یک سیاهچاله را به عنوان یک نوع محل جذب در نظر بگیریم، اما بسیاری از کیهانشناسان معتقدند که سیاهچالهها پس از انفجار بزرگ شکل گرفتهاند، و در ابتدای بیگ بنگ (در این تئوری، یک پالس از منبع انرژی) نبودهاند که تولید یک جریان با الگوی خاص برای جریان انرژی آزاد شده از منبع به سمت محل جذب را بکنند.
استفاده از نظریه بین چند رشتهای منبع و جذب از لحاظ ریاضی نیز میتواند پاسخی برای بسیاری از سواات بدون پاسخ ارائه دهد.
برخی از تفاوتهای کلیدی بین نظریه منبع و جذب با نظریه استاندارد بیگ بنگ این است که انفجار بزرگ تنها در زمینه کیهانشناسی کارایی دارد، در حالی که نظریه منبع و جذب یک نظریه بین چند رشتهای است که دارای کاربردهای متعدد است که تنها یکی از آنها در کیهانشناسی به درک جهان آغازین کمک میکند.
انرژی تاریک و ماده تاریک را نمیتوان با نظریه بیگ بنگ توضیح داد، در حالی که توضیح ریشههای انرژی تاریک به راحتی با استفاده از نظریه منبع و جذب توضیح داده میشود. تئوری بیگ بنگ فقط در مورد نقطه آغازین جهان است، اما هیچ ایدهای در مورد مقصد کهکشانها و یا منشأ آنها ندارد، در حالی که نظریه منبع و جذب توضیحی از جهانِ پیش از انفجار بزرگ ارائه میدهد. نظریه منبع و جذب، منبع انرژی جهان را مشخص میکند، در حالی که نظریه بیگ بنگ چنین نیست.
این نظریه منشأ انرژی تاریک را مشخص میکند، در حالی که نظریه بیگ بنگ نمیتواند آن را توضیح دهد. در حالی که نظریه بیگ بنگ میتواند سرعت و گسترش کهکشانها را ببیند، نمیتواند آن را توضیح دهد. نظریه منبع و جذب میتواند سرعت و گسترش کهکشانها را پیشبینی کند و آنها را به درستی توضیح دهد. همچنین پیشبینی میکند که این انبساط، شتاب بیشتری میگیرد که با اطلاعات عملی موجود هم خوان است.
نظریه بیگ بنگ از تابش پس زمینه کیهانی پشتیبانی میکند، اما نمیتواند توضیح دهد که چرا در سراسر گیتی کاملاً یکنواخت نیست. در حالی که نظریه منبع و جذب این عدم هماهنگی را میتواند توضیح میدهد.
اینکه چگونه نظریه منبع و جذب به درک ما از جهان آغازین کمک میکند آن را نظریه برتر یا کلیدی از ریشه جهان مینامم و میگویم یکی از سناریوهای نظریه منبع و جذب میتواند نظریه بیگ بنگ باشد (وقتی که محل جذب، گرانش صفر داشته باشد).
چگونه ممکن است که نظریه بیگ بنگ بگوید که آن انرژی که بیگ بنگ را باعث شده از هیچ آمده؟ در حالی که ما میدانیم که تمام انرژیها از یک منبع نشأت میگیرند و یا باید ذخیره شوند یا به شکل دیگری دربیایند. آیا واقعاً باور کنیم که قبل از انفجار بزرگ هیچ چیز وجود نداشته است؟
در ابتدا تئوری بیگ بنگ بر پایه فلسفه بنا شد. این نظریه یک ایده است اما واقعیت آن قابل اثبات نیست. دانشمندانی که این نظریه را قبول کردهاند، در مورد زمان قبل از آن صحبت نمیکنند. اما نظریه منبع و جذب یک توضیح علمی ارائه میدهد که حداقل باید یک منبع و یک محل جذب در جهان اولیه وجود داشته باشد که انتقال انرژی بین آنها را ممکن سازد.
یکی دیگر از مباحث نظریه انفجار بزرگ این است که نیاز به نظریه تورم برای توضیح اندازه و وسعت جهان موجود دارد، و در این راستا میگویند پس از بیگ بنگ، فضا با سرعتی گسترش یافت بیش از سرعت نور! در صورتی که، نظریه منبع و جذب نیازی به نظریه تورم برای توضیح وسعت فعلی گیتی ندارد، چرا که این نظریه به طور کامل به این واقعیت اشاره میکند که از آغاز باید فضایی بین منبع و محل جذب برای انتقال وجود داشته باشد.
برای بنده که بیش از یک دهه (در کنار دیگر فعالیتهای علمی ام) روی این نظریه کار کرده ام , این تنها آغاز ماجرا است. تحقیقات زیادی باید با استفاده از این نظریه و مدلهای ریاضی آن روی تعداد زیادی ازسناریوهای دیگر انجام شود، که نیازمند همکاری، و همراهی دانشمندان رشتههای مختلف است.
بطور مثال اجازه دهید اینجا سادهترین حالت را شرح دهم: اگر یک منبع انرژی نقطهای(Point Source) را در نظر بگیریم و همچنین یک محل جذب انرژی تقریباً همگن و کروی را که منبع تولید انرژی در مرکز کره قرار گرفته باشد را نیز در نظر گیریم، پالس انرژی که از منبع انرژی آزاد میشود، به سمت سطح داخلی کره که جاذب انرژی و مواد است با یک الگوی خاص (بسته به شرایط منبع، و کره جاذب که در حال چرخش باشند یا نباشند) حرکت خواهد کرد. در این صورت، مادامی که پالس انرژی و مواد از همه طرف به سمت سطح داخلی کره حرکت میکند، بطور خودکار بست جهان صورت میکرد، و انرژی تاریک برآیند جاذبه سطح داخلی کره برای هر موقعیت خواهد بود. لذا، هر چه این پالس به سطح جاذب نزدیکتر میشود، برآیند نیروی جاذبه بیشتر، و در نتیجه کهکشانها سرعت بیشتری میگیرند. در ضمن این پالس انرژی، دارای تابش پس زمینه کیهانی خاص خودش است. و چون محل جذب کروی، تقریباً همگن است، جهان ما از همه طرف تقریباً همگن بسط پیدا میکند. لذا میبینید که با این تنظیم خیلی ساده جوابی برای سوالات بدون پاسخ ارائه خواهد شد، که برای دقیقتر شدن، نیاز به محاسبات دارد.
تحقیقاتم بر درک ما از جهان آغازین و قبل از آن تأثیر میگذارد. نظریه منبع و جذب نقطه شروع قابل توجهی است برای ارائه پاسخ به تعدادی سوالات در پشت پرده اسرار جهان.
* اقتباس شده از سایت دانشگاه پرتوریا،
و تماس با پروفسور شریف پور برای توضیحات تکمیلی
توسط ایسنا.
غفران بدخشانی در گفتگو با روشنک آسترکی " رومه نگار": روزگاری این مرزهای دروغین و سدهای تحمیلی میان ساکنین ایران بزرگ برداشته میشود
غفران بدخشانی شاعر و پژوهشگر اهل افغانستان در گفتگو با سازمان جوانان پان ایرانیست از عشق به زبان فارسی و ریشههای مشترک فرهنگی میان ساکنان ایران بزرگ میگوید. این شاعر جوان و نامدار میگوید خود را در وجب وجب از خاک ایران شریک میدانم و هویتم در بستر فرهنگ ایرانی تعریف می شود. وی همچنین امیدوار است فرزندان این سرزمین از بدخشان و سمرقند و بخارا تا اصفهان و خوزستان و نخجوان دست کم در بُعد فرهنگی دوباره یکدیگر را پیدا کنند و دست در دست هم دهند و مرزهای ی را دست کم در ذهنشان خط بزنند و محو کنند.
غفران بدخشانی متولد ۱۳۶۱ خورشیدی در بدخشان افغانستان است. او از سنین نوجوانی در کشور هلند زندگی میکند و هم اکنون دانشجوی دکترا در رشته فلسفه است. تاکنون از غفران بدخشانی چندین مجموعه شعر و کتاب پژوهش از جمله بهار بیداری»، من ایرانم» و نقدی بر ساختار نظام ی در افغانستان» منتشر شده است و دو کتاب در دست انتشار دارد.
در ادامه متن کامل گفتگوی روشنک آسترکی با غفران بدخشانی را میخوانید:
به عنوان نخستین پرسش چه شد غفران بدخشانی اینگونه شیفته زبان و فرهنگ فارسی است؟
انسانها خواسته یا ناخواسته وابسته به شرایطی هستند که در آن زاده، بزرگ و پرورده میشود. نخستین شعلههایی که در من پرورده شده و عشقی که به زبان و فرهنگ فارسی دارم را مدیون زادگاهم بدخشان هستم. در بدخشان رسم بر این است که همراه با شروع سن مدرسه، در مسجد در کنار قرآن ما در ابتدا حافظ و بعد سعدی و مولانا میآموزیم و کودکان بدخشان در سن شش سالگی شروع به آموختن این اشعار میکنند. بطوریکه برخی از کودکان بر روی این اشعار چنان تسلط پیدا می کنند که مردم میگویند دختر فلانی حافظ خوان است یا پسر فلانی سعدی خوان است. نخستین شعلههای عشق و علاقه به زبان و فرهنگ فارسی و آشنایی با تصوف خراسانی در سنین پایین در دل کودکان کاشته میشود. هر چند استان بدخشان استان محرومی از نظر اقتصادی است اما از نظر فرهنگی نوعی اصالت و دست ناخوردگی دارد و حتی مردم بدخشان دوست دارند با الهام از سعدی آهنگین صحبت کنند. من هم در همین بستر بدنیا آمدم و بزرگ شدم و عشق به سرزمین خراسان و ادبیات فارسی همیشه با من بود. در بدخشان ما از این مثل زیاد استفاده میکنیم که زهر گردد شیر مادر برکسی/ کو زبان مادری گم کرده است” و من هم با همین روحیه بزرگ شدم.
آیا زندگی در اروپا آن هم از سنین نوجوانی باعث فاصله افتادن میان شما و ادبیات فارسی نشد؟
یادم است یکی از واپسین سخنان پدرم این بود که هر کجا میروی آغوشت را به روی تمام ارزشها و فرهنگها بگشا اما با حفظ هویت و اصالت خودت. فکر میکنم همین نگاه پدر و مادرم و همینطور زادگاهم تأثیر زیادی در این زمینه داشت. در هلند وقتی در یک فضای باز فرهنگی با شعر و ادبیات و تاریخ اروپا آشنا شدم، ناگزیر به ریشه یابی شدم که من کی هستم و از کجا آمدهام و چه کسانی و چه عواملی هویت مرا تعریف میکنند یا چه اندیشهای فرهنگ مرا ویژگی میبخشد و همه این پرسشها باعث میشود انسان بکاود و جستجو کند. خوشبختانه من در آمستردام توانستم در کتابخانهها به کتابهای فارسی دسترسی داشته باشم و در واقع میان این کتابها بزرگ شدم. زمانی به مرحلهای رسیدم که فهمیدم به قول بیدل دهلوی حدیث عشق سر کن گر علاج غفلتم خواهی/ که این افسانه آتش دارد و من پنبه درگوشم” و من پی بردم پنبه در گوش دارم و فارسی برای من آتشی بود که من را تشنه آموختن و دانستنش میکرد. هر چند الان دارم نخستین گامهایم را در این راه بر میدارم اما حس خوشبختی میکنم و وقتی به فراسوی خودم نگاه میکنم افسوس میخورم به حال هزاران جوانی که به دلیل اینکه فارسی نیاموختند، شوربختانه و غمگینانه از این داشتهها و ارزشها و فرهنگ غنی محروم ماندهاند و واقعا خدا را شکر میکنم که توانستم بهرهای از این عرصه فرهنگی ببرم. البته همیشه فکر میکنم اگر در خانه خودم و در بستر طبیعی فرهنگ فارسی بودم شاید میتوانستم مؤثرتر واقع شوم و کاراتر باشم و کارهای ارزنده تری کنم. چون اینجا فارسی زبانان کم هستند و در بستر فرهنگ سرزمین خودم نیستم.
وضعیت زبان فارسی را در افغانستان چطور میبینید؟
زبان فارسی در شصت هفتاد سال اخیر در افغانستان سرگذشت و پشتوانه درستی نداشته است. من گاهی وقتی به این سالها در افغانستان فکر میکنم یاد آغاز دوره استبداد عرب در این سرزمینها میافتم و به گفته زرین کوب، دو قرن سکوتی که بر زبان فارسی در آن دوره گذشت. یاد این میافتم که وقتی عربها با آن قدرت و خشونت وارد این سرزمینها شدند، نتوانستند آتش فرهنگ و زبان ما را خاموش کنند، امروز هم در افغانستان کسی نمیتواند این کار را بکند.
اما وجه مشترک میان آن دوره و امروز در افغانستان وجود دارد اینست که با اینکه زبان فارسی در افغانستان از هیچ پشتوانه دولتی برخورددار نیست اما روستازادگان، دره نشینان به این زبان عشق ورزیدند و با این زبان خواندند و نوشتند و در سختترین شرایط این زبان را در افغانستان زنده نگه داشتند. اگر در افغانستان پشتیبانیهایی که از دیگر زبانها به ویژه پشتو وجود دارد، از زبان فارسی میشد ما الان آثار ارزندهای داشتیم. هنوز هم صدها جوان در افغانستان هستند که شعر مینویسند و خوب شعر مینویسند، اما چون هیچ پشتیبانی از شعر آنها نمیشود، اشعارشان محکوم به همان دفترچههای شعرشان است و ناگزیر به فراموشی سپرده میشود.
این روند در سالهای اخیر تغییری نکرده است؟
امروزه ما در عصر ارتباطات به سر میبریم. تا ده سال پیش خیلی وقتها من وقتی با ایرانیان در آمستردام بر میخوردم و خودم را معرفی میکردم و از سازمان جوانان خراسان میگفتم، با تعجب میپرسیدند مگر افغانستان هم خراسان دارد. یعنی ما را در یک بیخبری نگه داشته بودند که اکثرا حتی نمیدانستند که افغانستان از دیدگاه تاریخی و فرهنگی جزیی از ایران است. اما در این سالهای اخیر به کمک ارتباطات و شبکههای اجتماعی شعر من به خوزستان میرود و در میان بختیاریها خوانده میشود یا شاعری از اصفهان برای من اشعارش را میفرستد، دیگر نگران نیستم. هر چند امروز در افغانستان هنوز گروههایی هستند که تلاش میکنند زبان فارسی را نابود کنند اما زبان فارسی با وجود حافظ و سعدی و مولانا و فردوسی و هزاران شاعر و ادیب دیگر نابود شدنی نیست و همانطور که اعراب و مغولها و انگلیس در دورههای مختلف نتوانستند فارسی را نابود کنند، امروز هم در افغانستان کسی از این توانایی برخوردار نیست که فارسی را نابود کند. این پیوند فرهنگی میان ایران و افغانستان و تاجیکستان خیلی عمیقتر از آنچیزی است که ما میپنداریم. ما بسیار همگونیم و زاده شده از یک ارزش فرهنگی هستیم. هر چند هنوز در دو سوی مرزها آدمهای کوته بینی هستند که میخواهند جلوی این پیوند را بگیرند.
شما به پیوند میان ساکنین ایران بزرگ اشاره کردید. چه اندازه افغانها یا تاجیکها به این مساله باور دارند؟
در افغانستان یک ضرب المثل هست که میگوید آب اگر صد پاره گردد باز با هم آشناست”. همانگونه که شاعر عزیز بختیاری شادان شهرو بختیاری به من مینویسد جدایی اختیاری نیست، بدخشان با همه دوری جدا از بختیاری نیست”
و همانگونه که جدایی اختیاری نبوده، این راهیابی به یکدیگر و به هم پیوستن یک چیز کاملا طبیعی است. مرزهای ی برای مدتی سدی شد میان مردم این سرزمین بزرگ اما خوشبختانه چه در افغانستان، چه در تاجیکستان و چه در ایران جنبش نوینی در میان جوانان یک ارزشمندی و باورمندی به فرهنگ و ریشههای مشترکمان بوجود آورده است. ما بحثمان روی مرزهای ی و تحمیلی نیست. هویت من هیچگاه نمیتواند محدود به افغانستان باشد. زبان و ارزشها و کیش من فراتر از افغانستان میرود. من خواسته باشم یا نخواسته باشم در بستر ایران بزرگ تعریف میشوم. چطور یک شیرازی میتواند به من که کودکی چهارساله بودم و حافظ را در افغانستان از بر میکردم، بگوید تو در حافظ شریک نیستی؛ یا چطور من میتوانم به یک اصفهانی بگویم تو در ناصر خسرو و مولانا شریک نیستی. ریشههای ما مشترک است و روزگاری این مرزهای دروغین و سدهای تحمیلی برداشته میشود. از طرف دیگر دنیا به سوی ارزشهای مشترک و همدیگر پذیری در حرکت است. هر چند این جنبش به آهستگی در حرکت است اما من باورمندم حکایت روزگار ما و این کوردلان و کوته بینانی که زمام قدرت در دست آنان می باشد در این سرزمینها مثال بیتی است که میگوید آن کس که اسب داشت غبارش فرونشست / گَرد سُم خران شما نیز بگذرد”. در نتیجه این زبان و فرهنگ، خودش را در دل فرزندان این سرزمین از شیراز و اصفهان و خوزستان تا سمرقند و بخارا زنده نگه داشته و پیوند دوباره این فرزندان در آینده حتی اگر کسانی نخواهند، ناگزیر است.
شما در نوشتههایتان به نوعی ملت سازی در افغانستان اعتقاد دارید. آیا فارسی زبانان هدف این ملت سازی بودند؟
بحث ملت سازی در افغانستان بیشتر توسط انگلیس و برخی نیروهایی که در تغییر سرنوشت افغانستان نقش داشتند، صورت گرفت. اول انگلیس زبان فارسی را در هند از بین برد. بعد برای اینکه ریشههای مشترک ما را خشک کنند، آمدند سرزمینمان را چند تکه کردند بطوری که نام یکطرف شد افغانستان، یک طرف شد تاجیکستان. زبان فارسی در افغانستان، دری شد در تاجیکستان تاجیکی و در ایران فارسی ماند و به هر گونهای تلاش کردند ما را متفاوت از یکدیگر جلوه بدهند. بحث ملت سازی در افغانستان یا ایجاد روند ملت سازی بر اساس ارزشهایی برساخته شده آغاز میشود که اصلا توان پیوند دادن مردمان افغانستان را ندارد. از جمله میتوان به هویت افغانی اشاره کرد و در واقع منظور هموطنان پشتونمان است که در ابتدا حتی به پشتونها هم اطلاق نمیشد؛ در ابتدا احمد شاه عبدالی از شاهان پشتون تبار افغانستان میخواست پشتونها را زیر واژه افغان منسجم کند تا اینکه در دوره عبدالرحمن، او تعدادی از مخالفانش را تبعید کرد. پسرش حبیب الله وقتی پس از مرگ عبدالرحمن سر کار میآید، عفو عمومی اعلام میکند و برخی مخالفان پیشین به افغانستان باز میگردند. یکی از کسانی که به افغانستان بازگشت محمود طرزی است که پدرش توسط عبدالرحمن تبعید شده بود. او که در دربار عثمانی بزرگ شده بود و پس از بازگشت زیر تأثیر اندیشههای پان ترکی و ناسیونالیسم غربی، بنیان هویت افغانی را بنا میگذارد و حتی جایی میگوید باید تا سه سال آینده هویت افغان و زبان افغانی جای هویت و زبان فارسی را در افغانستان بگیرد. خشت این عمارت از همان موقع کج نهاده شد و حتی در آن زمان که این هویت سازی صورت میگیرد بسیاری اعتراض می کنند و عواقب آن را می گویند از جمله رومهای به نام حبل المتین بوده است که تلاش میکرده با نوشتههایش به دولت پیشنهاد کند به جای اینکه یک زبان مصنوعی و ساختگی را به مردم افغانستان تحمیل کنید زبان فارسی را میان پشتونها و افغانها رواج بدهید تا مردم کشور از ارزشهای فرهنگ ایرانی محروم نشوند. اما اعتنایی به این پیشنهادات نمیکنند، در واقع به دنبال پشتونیزه کردن افغانستان بودند و خلاصه همه چیز افغانی میشود تا جایی که واحد پول افغانستان را تغییر میدهند و افغانی مینامند. با آنکه زبان پشتو ریشههای ایرانی دارد و این حق مسلم پشتونهای افغانستان است که زبان محلی خودشان را داشته باشند و ارزشهای فرهنگ محلی خود را حفظ کنند اما کسانی که این ملت سازی را انجام دادند به دنبال یک ناروایی سعی کردند زبان پشتو را با برابرسازی، جایگزین فارسی بدانند که خب این هیچگاه امکان پذیر نشد و زبان رسمی کشور باید فارسی میماند. ت در افغانستان ت حذف بوده و هنوز هم هست.
به نظر شما هنوز این روند فارسی ستیزی در افغانستان وجود دارد؟
بله. هنوز در افغانستان به شدت بحث فارسی ستیزی وجود دارد. من شدت فارسی ستیزی را با یک مثال توضیح میدهم. در افغانستان برای واژه فارسی دانشگاه، واژه پوهنتون را که به زبان پشتو است استفاده میکنند. بعد آمدند با استناد به ماده ای که در قانون اساسی برای حفظ اصطلاحات ملی وجود داشت، تمام تابلوهای دانشگاهها را پایین کشیدند و تابلوهای جدیدی که واژه پوهنتون روی آنها نوشته شده بود را نصب کردند. اینکار باعث اعتراضات شدیدی از طرف مردم شد و حتی در بلخ دو جوان دانشجو در این اعتراضات توسط نیروهای پلیس کشته شدند و تعداد زیادی زخمی و عدهای هم زندانی شدند. یعنی با چنین زورگوییهایی فارسی ستیزی در افغانستان وجود دارد. جالب اینجاست در افغانستان کسانی که مثلا از واژه دانشگاه استفاده می کنند به پشتون ستیزی متهم میشوند و به آنها میگویند جاسوس جمهوری اسلامی هستند و به رفتار ضد ملی متهم میشوند. یا اگر رسانههای افغانستان را پیگیری کنید میبینید که هنوز هم بسیاری هستند که با بیحیایی تمام در برنامههای تلوزیونی و رادیویی میگویند این سرزمین متعلق به پشتون هاست و بقیه تبارها مثل هزارهها و تاجیکها مهاجرند. نمونه دیگر اینکه در سرود ملی افغانستان نام تبارهای مختلف آمده، برخی از پشتونها میگویند باید نام این تبارها از سرود ملی حذف شود چون به نظر آنها نام کسانی که متعلق به افغانستان نیستند در سرود ملی کشور توهین به پشتونها است.
با توجه به توضیحاتی که دادید، واکنشها به انتشار کتاب من ایرانم» شما در افغانستان چگونه بود؟
کتاب من ایرانم” مدتها طول کشید که در افغانستان ناشر پیدا کند. واقعا احساس میکنم خیلیها میترسیدند که این کتاب را چاپ کنند یا بعد از اینکه چاپ شد در موردش اظهار نظر کنند. پس از انتشار این کتاب برخوردهای بدی را هم شاهد بودم. انواع برخوردهای تند و ناسزا را در مورد من داشتند و من را متهم میکردند که از جمهوری اسلامی پول گرفتم یا خرج تحصیلات مرا میدهند. حتی بعضی ها من ایرانم” را میخواندند من ایرانیام” و مرا به بیهویتی متهم میکردند. البته برخی از فارسی زبانان افغانستان هم به من میگفتند دولت جمهوری اسلامی ماهیانه چند افغانی را به دار میکشد بعد شرم نمیکنی نام کتابت را گذاشتهای من ایرانم»، که من در پاسخ آنها میگفتم اگر حکومتی چند هموطن مرا به جرم کرده یا ناکرده دار زده است این دلیل نمیشود که من از هویتم متنفر شوم و یا از ریشههای تاریخیام بگذرم یا خودم را فراموش کنم و نمیتوانم از بستر فرهنگی که هویتم در آن تعریف میشود بگذرم. برعکس بازخوردی که من از فارسی زبانان نقاط دیگر دنیا گرفتم بسیار مثبت بود.
و کلام آخر؟
من پیام گونهای به پارههای تنم در ایران و هر جایی که هستند دارم. برای مدت خیلی زیادی ما را از یکدیگر محروم نگه داشتند و تلاش کردند ما را در ذهن هم بکشند. در ایران یک هویت ایرانی داریم که همه تبارها زیر این چتر هستند اما در افغانستان بحث خیلی پیچیده است. هویت افغانی هویت مردم افغانستان نیست. افغانستان یک سرزمین فارسی زبان است و اگر ما تاریخ ادبیات فارسی را بخوانیم بسیاری از بزرگان ادبیات فارسی برخواسته از خراسان بزرگ هستند. همانطور که من خودم را در وجب وجب ایران امروزی از اصفهان تا خوزستان تا کردستان شریک میدانم، از همه ایرانیان هم می خواهم مرزهای ی را دست کم در ذهن خودمان خط بزنیم و محو کنیم. ما همه فرزندان یک فرهنگ و یک سرزمین هستیم. کوشش کنیم که همدیگر را با تفاوتهایمان بپذیریم، چون باور دارم این تفاوتهایمان ما را زیباتر میسازند. از هر رنگی که هستیم، پیرو هر دین و آیینی که هستیم، از یاد نبریم که ما تنها و تنها در بستری از فرهنگ ایرانی و زبان فارسی معنا میشویم و ارزش داریم. اگر جهان ما را میشناسد به خاطر همین فرهنگ میشناسد و اگر نابود شویم به خاطر نابودی این فرهنگ است که نابود میشویم.
من امیدوارم هستم فرزندان این سرزمین از بدخشان و سمرقند و بخارا تا اصفهان و خوزستان و نخجوان دست کم در بُعد فرهنگی دوباره یکدیگر را پیدا کنند و دست در دست هم دهند. من باور دارم مسؤلیت بزرگی متوجه ما به ویژه جوانان افغانستان است. ما بار صدها سال اندیشهای که در این سرزمین نشده و خدمت فرهنگی که در این سرزمین نشده است را به دوش میکشیم و از طرفی گاهی میبینم چقدر من افغان در ذهنیت جوان ایرانی ناآشنا هستم و برخی جوانان ایرانی چقدر از تاریخ و ارزشهای مشترک بین ما بیخبر هستند. پس باید سعی کنیم آگاهی بدهیم و پیوندهای مشترکمان را از یاد نبریم و همانطور که در یکی از اشعارم میگویم بنی آدم گر از یک جوهراند، ما را یکیتر باشد آن گوهر”.
غفران بدخشانی در تابستان ۱۳۶۱ خورشیدی برابر با ۱۹۸۲ میلادی در استان بدخشان افغانستان چشم به جهان گشود. او تا پایان دوره دبستان در زادگاهش به سر برد و از سال ۱۹۹۷ بدینسو در کشور هلند به سر می برد.
درود ای همزبان
من از بدخشانم
همان مازندران داستان های کهن
آن زادگاه این زبان ناب اجداد و نیاکانت
تو از تهران
من از کابل
من از سیستان، من از زابل
تو از مشهد
ز غزنی و هریوایم
تو از شیراز و
من از بلخ می آیم
اگر دست حوادث در سر من تیغ می کارد
و گر بیداد و استبداد می بارد
نوایم را اگر یده اند از من
سکوت تیره یی در خانهء خورشید گُستَرده است گر دامن
سیه پوشان نیک اندیش و
فوج سر به داری »در رگانم رخش می رانند *
مرا بشناس
من آنم که دِماغم بوی جوی مولیان دارد
و آمویی میان سینه ام پیوسته در فریاد و جریان است
و در چین جبین مادرم روح فَرانک می تپد
از روی و از مویش
فُروهر می تراود
مهر می بارد
و سام و زال سام و رستم و سهراب و آرش را
من و این پاک کیشان کمانکش را
به قول راز های سینهء تاریخ پیوندی است دیرینه!
نگاهم کن
نه!
نه با توهین و با تحقیر و با تصغیر
نگاهم کن
نگاهت گر پذیرد
برگ سیمایم
ز بومسلم و سِیس و بو مقنع
صورتی دارد
درست امروز شرح داستان و داستان با توست
و اما استخوان قهرمان داستان با من
تو گر نامی
نشانم من
تنت را روح و جانم من
من ایرانم!!
خراسان در تن من می تپد
پیوسته در رگ های من جاریست
بشناسم
بنی آدم گر از یک جوهر اند
ما را یکی تر باشد آن گوهر
درود ای همزبان
من هم از ایرانم!
"برای خوانش شعر بر روی تصویر زیر کلیک کنید"
عبده محمد للری ( داستان عاشق سینه چاک بختیاری)
للر منطقه ای از توابع شهرستان مسجدسلیمان یا دقیقتر شهرستان اندیکا، للر حد فاصل خوزستان وچهارمحال بختیاری است منطقه للر دارای آب وهوایی ییلاقی دارای درختان انبوه ازجمله باغات انار، منطقه کتک نیز درمجاورت للر میباشد. این مناطق دارای ناردانه معروف هستند (دانه انار خشک شده). للر متعلق به ایل هفتلنگ باب بهداروند طایفه للری میباشد وکتک متعلق به ایل چهالنگ ممصالح طایفه کتکی میباشد. للر رابه روایتی جعفر قلی خان بهداروند از چها لنگها خریداری کرده بود.
دیرونه به زر خریم للر به گامیش
کلبعلی بعد خودم پا بنه وا پیش
واما عبده محمد للری مردی ازایل هفلنگ (هفتلنگ)بختیاری از تبار بهداروند از طایفه للری او فرزند علیبک للری
خدابس موری زنی از ایل هفلنگ (هفتلنگ) بختیاری از تبار دورکی طایفه موری اسهوند او دختر بهلول موری اسهوند
نشست وملاقاتی که خود (علی بلدی) با عبده محمد داشت:
در اسفندماه سال یکهزاروسیصدوهشتادوسه شمسی من (علی بلدی) که از اعضای اصلی سازمان جمعیت بختیاری بودم جهت ملاقات و فیلمبرداری از عبده محمد به اتفاق حاج علیمراد ناصری کتکی وکربلائی حبییب ابراهیم وند ازایل ذلقی به سراغ عبده محمدللری رفتیم. اما خبر داشتیم که اوبه منزل پسرش به دزفول آمده بود، نزدیک غروب بود که سه نفرمان از شوشتر به سمت دزفول با یک ماشین حرکت کردیم هوا تاریک شده بود که درب منزل پسرش که بین مدرس و ولی آباد دزفول بود رسیدیم پسرش در راباز کرد ما را به گرمی تحویل گرفت آن دونفر را بطور کامل میشناخت آنها ابتدا مرا معرفی کردند جریان را به او گفتند او بیان داشت پدرم الان دربیماستان بستری است دوسه روز دیگر مرخص میشود. ما خداحافظی کردیم مجددا سه روز دیگر دوباره هر سه نفرمان به دزفول برگشتیم رفتیم منزل پسرش عبده محمد هم از بیمارستان مرخص شده بود. نشستیم پس ازسلام احوالپرسی وبد نباشی به عبده محمد ، حاج علیمراد ابتدا مرا به عبده محمد معرفی کرد او بزرگان طایفه ما را کامل میشناخت، سراغ میگرفت من هم به او جواب می دادم اما افرادی که میگفت اکثراً فوت کرده بودند که من فقط نام آنها را شنیده بودم. بلاخره سر سخن را در مورد قضیه با وی باز نمودم. از او سؤال کردم که قضیه خودت و خدابس را بیاد داری ، او یک مرتبه اشک درچشمانش حلقه بست لحظهای چیزی نگفت، سپس با لبی گریان چشمانی اشک بار سه مرتبه گفت: پس بیاد ندارم! پس بیاد ندارم !پس بیاد ندارم! (چرا بیاد نداشته باشم)
با او قرا گذاشتیم که فردا گروهی هستیم که می خواهیم از شما درمورد داستان خودت وخدابس فیلمبرداری کنیم مشکلی نیست؟ گفت مشکلی نیست خدمت هستم. صبح روز بعد دوباره من (علی بلدی) به اتفاق کربلائی حبیب ابراهیم وند، احمد بارونی (احمد بختیاری) مسئول سازمان جمعیت بختیاری شعبه شوشتر، ناصر جمشیدی بلیوند، مجید زیلائی بهداروند، امید زرده کوهی بابا، خلاصه نزدیک به بیست نفر بودیم که از شوشتر به سراغ عبده محمد للری به دزفول رفتیم اما این مرتبه حاج علیمراد مهمان داشت ونتوانست با ما بیاید تا به منزل پسر عبده محمد رسیدم پس از سلام خوش آمدی عبده محمد از من سئوال کرد علیمراد نیامده؟ من به او گفتم که مهمان داشت نتوانست بیاد بلاخره داستان را از وی پرسیدیم که او بطور کامل به شرح زیر بیان داشت:
گفت من درآن زمان با همسر اولم که دختر حاج آزاد للری یکی از بزرگان للر بود ازدواج کرده بودم و یک پسر هم داشتم، پسر بزرگم که ستار نام دارد، مال (خانه) بهلول موری ( پدر خدابس ) هم در منطقه شیمبارسر رگ امام زاده صالح ابراهیم (ع) بود ، آشنایی دیرینه ای هم با وی داشتیم به خانه وی رفت وآمد داشتم که درآن موقع به خدابس دلبستم از اوبه پدرش خواستگاری کردم جواب مشخصی به من نمیداد ، مرا امروز فردا می کرد تا فکر بکنم، تا با دخترم صحبت کنم، تا با فامیلهایم صحبت کنم بلاخره فکر کرد که شاید من منصرف شوم اما ناگفته نماند خدابس هم به ازدواج با من علاقه زیادی داشت، ولی نمیتوانست پیش پدرش رو کند. بعد از گذشت چند ماه فهمیدم که خدابس را میخواهند به شخص دیگری بنام احمد بدهند (ازدواج کند) خیلی ناراحت شدم خدابس هم چنان ناراحت بود و بغض گلویش را گرفته بود که نمیتوانست حرف بزند من به خانه بهلول پدر خدابس رفتم وگفتم چرا نامزد مرا به کس دیگری داده ای بهلول جواب داد من دخترم را به مرد متأهل نمیدهم خلاصه با بحث گفتگو بجایی نرسیدیم من از خانه بهلول بدون خداحافظی بلند شدم خدابس هم به منزله اینکه مرا بدرقه کند چند قدمی کنار خانه بامن راه آمد به او گفتم دختر شما راضی به ازدواج با من هستی؟ خدابس جواب داد من اگر ازدواج کردم فقط با خودت عبده محمد. گفتم قاصدی پیش تو میفرستم پناه بر خدا درست میشود. خلاصه چهارشنبه 21 ماه شب عروسی خدابس با احمد بود. دو اسب وزین شده آماده کردم در نزدیک مال بهلول پدر خدابس رفتم دستمالی که همیشه دور گردنم بود را باز کردم برای نشانه واطمینان به قاصدی که واقعاً راز نگهدار وزرنگ بود دادم گفتم به خدابس بده وجایگاه مراهم به خدابس نشان بده. خدابس هم درحالی که همه مشغول انجام کارها برای مهمانها که صبح به عروس میآمدن بودن از فرصت استفاده نمود و بدون اینکه کسی بفهمد بدنبال قاصد خودش را به من رساند . هردومان سوار شدیم خودمان رابه باغات کتک رسانیدیم . بعد از چند ساعت که مطلع شدند خدابس کجا رفته او را غیب زده، در جستجوی خدابس بودند اما ردی هم از ما را پیدا نکردند. ولی میدانستند که کار من است. صبح زود بود که ملا محمدحسین یکی از کلانتران ایل چهالنگ (کتکی) مرا در باغ دید گفت عبده محمد خیر باشد گفتم خیر نیست شر است. وقتی که داستان را برای وی گفتم خیلی ناراحت شد! وگفت چرا این کار را کردی؟ گفتم کار بدی نکردهام آن دختر به رسم امانت پیش من است. فقط تورا به خدا کاری بکن که ما باهم ازدواج کنیم. ملا محمدحسین یک جاجیم برای رواندازمان ومقداری آذوقه خوراکی برای من آورد، من وخدابس تا شب در باغات کتک ماندیم هوا که تاریک شد رکابن خودمان را به کوه لیله رساندیم به مدت یک ماه تمام سر کوه لیله بودیم که بجز قاصدی که برای ما آب و نان میآورد هیچکس ما را نمیدید . هردو طایفه (طایفه للری ، طایفه موری) در جستجوی ما بودند، بزرگان هم در فکر آرامش ایل و از بین بردن اغتشات دو طایفه نسبت به موضوع ما.
در آن زمان امیر بهمن خان صمصام حکومت وقت ایل بختیاری بود و از قضیه کاملا اطلاع داشت. بزرگان طایفه للری و کتکی و بزرگان طایفه موری در آن زمان (ملا غلامرضا، ملا فیض اله، ملا پیرزا، ملا بازفتی) درمورد قضیه من جلسهای داشتند من به وسیله قاصدی که داشتم و به من اطلاعات میرساند اطلاع یافتم خدابس را در کوه مخفی کردم وخودم را به مجلس آنان رساندم پس از سلام و نشستن گفتم ای بزرگان ایل شما را به خدا قسم میدهم که من و خدابس عاشق هم هستیم یا مشکل ما را حل کنید که به هم برسیم یا با همین اسلحه خودم که به شما تقدیم میکنم مرا بکشید. جالسین هم از این حرف من خوششان آمد در همین حین بود دو سوار را مشاهده کردیم که به مجلس ما ملحق شدند وگفتند که از مامورهای امیر بهمن خان هستیم. خان گفته که بزرگان ایل موری سریعاً پیش من بیانند وخدابس وعبده محمد را هم پیدا کنند وبا خود بیاورند. حضررات موری مامورهای خان را با احترام فرستادن وگفتند ما حتماً در اسرع وقت خدمت خان میرسیم. مامورین رفتن وبزرگان ایل هم چندی بعد از مامورین رفتن خدمت خان، من هم رفتم وخدابس را برداشتم ویک دوساعت بعد از اینکه بزرگان رفتند. رفتیم خدمت خان. امیر بهمن خان پرسید شما عبده محمد ریسی للری هستی؟ گفتم بله من عبده محمد هستم. خان پرسید چرا دختر مردم را یدی؟ جواب دادم خان من دختر مردم را با زور نبردهام او را نیدهام همدیگر را دوست داشتیم ومیخواهیم با هم ازدواج کنیم. به من در حالی که سر پا ایستاده بودم و به سولات خان پاسخ مید ادم گفت بنشین. خان با صدای بلند گفت خدابس صادقی؟ خدابس با لباسهای زیبای محلی که به تن داشت بلند شد وجواب داد بله، خان سوال کرد عبده محمد شما را با زور برد و مجبورتان کرد که با او رفتید خدابس جواب داد ای خان عبده محمد مرا مجبور نکرد وبا زور نبرد ما همدیگر را دوست داشتیم من اورا مجبور کردم که با هم برویم و از شما خان بزرگ میخواهم که مشکل ما را را حل کنی تا به هم ازدواج کنیم. سپس خدابس به حضرات موری رو کرد وگفت که هیچ کس حق ندارد به عبده محمد کاری داشته باشد من دوست دارم با او ازدواج کنم. خان شوهر اول خدابس را خواست و به اوگفت که من خدابس را به شما میدهم مشروط براینکه دیگر نگذارید با عبده محمد برود. گفت خان به خدا هرکاری بکنم آخرش میرود، خان به او گفت که این زن به درد تو نمیخورد سپس خان به حضرات موری گفت سریعاً این برنامه را تمام کنید که به رسم بختیاری همان جا صورت مجلس ازدواج من وخدابس را نوشتند وامیر بهمن خان صمصام هم مهر نمودند و شیربهاء که در محل بختیاری رسم بود را مشخص کردند به پدر دختر (بهلول صادقی) تحویل دادم خان گفت که رضایت احمد را باید جلب کنید. درحالی که روبروی خان ایستاده بودم واز خوشحالی در خود میپیچیدم دست را به نشانه اطاعت روی چشمم گذاشتم. خان گفت که چه داری بهش بدی؟ گفتم خان انبارهای غله ام را غارت کرده دویست من گندم و دویست وپنجاه من جو ازمن برده، گندمها برای او جوها را پس بده، یک راس ماده گاو و یک راس ورزا (گاونرکه با آن شخم می زنند) ازمن برده ماده گاو برای او ورزا رابه من بده، یک راس قاطر ویک راس خر از من برده خر برای خودش وقاطر را به من پس بده. خان به او گفت راضی هستی؟ او گفت نه. خان گفت راضی نیست، گفتم خان هرچه از من غارت کرده همه برای خودش، خان به او گفت با این حرف راضی هستی؟ اوآرام گفت بله. من مبلغ دوتومان به عنوان شیرینی به مامورین خان دادم مبلغ دویست تومان هم به کدخدایان موری، خان به من گفت که به محض اینکه من به قلعه زراس آمدم خودت را به من معرفی کن (قلعه زراس منطقه ای در اندیکا مقر حکومتی خان در اندیکا بود). من وخدابس به مسجدسلیمان آمدیم ودر محضر ازدواج نمودیم. درمدتی که ازدواج نکرده بودیم خدا وکیلی مثل محارم با هم بودیم. خدابس را به محل خودمان نزدیک چالمنار آوردم میخواستم که خانهای جداگانه برای او و همسر اولم که دختر حاج آزاد للری بود و از یک خانواده محترم بود تهیه کنم همسر اولم قبول نکرد وگفت این دختر غریب است و ما با هم در یک خانه زندگی می کنیم البته اگر او دوست داشته باشد. هردو همسرم درصفا و صمیمیت در یک خانه زندگی می کردند، به حکم خان هم توجه نکردم و دیگر خودم را به او جهت جریمه قانونی معرفی نکردم. یک سال و نیم از ازدواج من وخدابس میگذاشت در حالی که خدابس شش ماه حامله بود او مبتلا به یک بیماری نامشخص شد من هم کنارش نشسته بودم مامورهای خان وارد خانه شدند ومرا دستگیر کردند وبه قلعه زراس بردند، شب مبلغ یک تومان به دو مامور دادم مرا آزاد کردند همان شب به خانه خودم واقع در چالمنار آمدم تا از در وارد شدم خدابس تا که چشمش به من افتاد در حالی از شدت درد به خود میپیچید و به مادرش تکیه داده بود بلند شد وسرش را روی شانهام گذاشت وگفت بنشین تا که نشستم انگار اصلا جان نداشته. از آن روز که خدابس رحمت خدا رفت یک روز نبوده که بیاد او نباشم. سه ماه تابستان کنار قبر او خوابیدم .
عبده محمد بعد از گذشت سالها هنوز هم در حالی که از معشوقه خود (خدابس ) حرف میزد اشک از چشمانش سرازیر میشد . بعد از اینکه صحبتش تمام شد من سوال کردم که سن شما چند سال است عبده محمد گفت من بیشتر یکصدودهسال سن دارم من تعجب کردم به پسرش نگاه کردم پسرش گفت که او در شناسنامه متولد1293 شمسی است ولی راست میگوید در منطقه للر افراد اداره ثبت احوال دیر آمدند شناسنامههای افراد آن زمان تاریخ تولدشان دقیق نیست سن پدرم همان است که خودش میگوید.
عبدمحمد در طول عمر خود سه بار ازدواج نمودند ازدواج اول او با دختر حاج آزاد للری بوده که ثمره آن سه پسر ویک دختر بوده ازدواج دوم آن با خدابس بوده و ازدواج سوم با بیبی جونی للری بود که ازدواج دوم وسوم هیچ ثمرهای نداشته.
بعد از این صبحتها، آقای ناصر جمشیدی شروع به خواندن ابیاتی که در وصف این موضوع بود نمود و آقای مجید زیلائی هم نی مینواخت عبده محمد هم با شنیدن آهنگ وآواز واسم معشوقهاش خدابس شروع به گریه کردن نمود او هم دیگر نخواند کربلایی حبیب ذلقی از وی سوال کرد که شعرهایی که گفتهاند خود ساخته ای یا دیگران؟ گفت بعضیها را خودم گفتم و بعضی را دیگران.
خانواده عبده محمد خانواده مهماننواز ومحترمی هستن ما نهار نزدیک بیست نفر مهمان بودیم حدود بیست نفر هم بچهها ونوههای عبده محمد بودن که همگی ناهار منزل ستار پسر ارشد عبده محمد بودیم هرچه اصرار کردیم نگذاشت قبل از ناهار از خانه او برویم. واقعا سنگ تمام گذاشتند.
عبده محمد در فروردین 1388 جان به جان آفرین تسلیم کرد و در قبرستان فامیلی او در منطقه للر خاکسپاری شد.
راوی: علی بلدی
داستان ما در۶ دقیقه :
این ویدئوی جذاب با بیگ بنگ آغــــاز می شود ، سپس شکل گیــری کهکشان راه شیری، زمین و ماه را نشان می دهد. در ادامه ضرورت ایجاد حیات چند سلولیها و گیاهان، به وجود آمدن خزندگان و دایناسـورها ، ویـرانی زمین در اثـر برخـورد شهابسنگ، به وجود آمدن داران و انسانها و در آخر تمدن مدرن در آینده را به تصویر می کشد.
shgahemusighi باشگاه موسیقی
هویت مفهومی است هزاران ساله که بر مبنای آن هر اجتماعی شکل گرفته و میگیرد و انسان امروز خود را در قالب فرهنگ هویتیابی میکند. بشر به این نقطه رسیده است که فرهنگ را به عنوان ابزار مورد توافق جوامع بکار گیرد تا به رشدِ هماهنگِ جوامع بیانجامد.
مفهوم فرهنگ به معنی تعامل با دیگران است؛ و نماد فرهنگِ هر جامعه درقالب دانشگاه» پیاده شده است. همهی آنچه فرهنگ ارایه میکند از صنعت و تکنولوژی گرفته تا ت و هنر و فلسفه همه در قالب دانشگاه متمرکز شده تا تضمینی برای انسجامِ اجتماعی باشد.
اما میدانیم که در دنیای امروز تولید فرهنگ دیگر کار چندان دشواری نیست و مهمتر از تولید، فراگیر کردن آن است. برای همین بشر به زبان مشترک فکر کرده است، تا فراتر از مرزهای جغرافی بتواند فرهنگ را ارایه و رشد دهد. یعنی به این درک رسیدهایم که همهی ما، چه آسیایی و اروپایی و آفریقایی و آمریکایی باشیم فرقی نمیکند و در نهایت انسانیم و نیازها و آمال مشترک داریم. پس آنچه هر فرهنگی تولید میکند مورد نیاز سایرین نیز هست. یعنی مثلن اگر با صنعتی شدن یک جامعه ن از حق کار و درآمد برابر برخودار شدهاند و این امر موجب پیشرفت شده همین موضوع به عنوان یک دستاورد در قالب فرهنگ به سایر ملل ارایه میشود که "توانمندسازی ن موجب رشد جامعه خواهد شد."
پیشتر گفتیم نماد فرهنگی هر
جامعه دانشگاه است و دانشگاه یعنی استفادهی عملی و آموزشی از فرهنگ. دانشگاه،
علاوه بر انسجام ساختار اجتماعی جامعه میتواند زبان گفتگوی مشترک جوامع نیز باشد؛
با پیشرفت تولید فرهنگ در دنیای امروز، آنچه مهمتر است انتقال آن به دیگران است.
به عنوان مثال وقتی یک چینی که میراثدار فرهنگی کهن است و وارد دنیایِ مدرن غرب
میشود لازم است برای بهرهمندی از آخرین تکنولوژی غرب به دانشگاه رفته و از آن
بهرهمند شود و دستاوردش را به جامعهای که از آن آمده انتقال دهد. همچنان که چین
به عنوان یک مثال این بهرهبرداری فرهنگی را در زمینهی تکنولوژی حتا فراتر از
استفاده برده و رقیب سرسختی برای تولید کنندهی فرهنگ (در اینجا تکنولوژی
آمریکایی) شده است.
پس هر کسی میتواند با وارد شدن به دانشگاه، و از
تولید فرهنگی سایر جوامع بهرهمند شود. ما در دانشگاه به آسانی میتوانیم از آخرین
پیشرفتهای علمی و اقتصادی گرفته تا پیشرفتهای هنری و فلسفی بیاموزیم و برای
"هر منظوری" استفاده کنیم، و البته این آزادی در استفاده , خطر بزرگی
نیز به شمار میرود.
یعنی میشود در مدرنترین کشورها و فرهنگها بود و از آنها آموخت و بجای رشد فرهنگ کمر به قتل آن بست و بیفرهنگی را رواج داد.
بیایید برای سادهسازی بحث، موسیقی را که به عنوان یکی از زیرشاخههای فرهنگ جنبهی عمومی هم دارد بررسی کنیم.
موسیقی مانند هر هنر دیگری
ابزار است؛ یک وسیلهی بیان است. خواه بیان فکر باشد و خواه بیفکری؛ آنچه شخص در
درون احساس میکند با دیگران در میان میگذارد، میخواهد شادی باشد یا غم، پریشانی
باشد یا بطالت یا هرچیز دیگری. پس جامعه از موسیقی آن چیزی را برداشت میکند که
هنرمند احساس میکند، یعنی جامعه هم تولید کنندهی هنرمند است و هم مصرف کننده
موسیقی آن، و این چرخه به بازتولید هرچه بیشترِ هر چیز از غم گرفته تا شادی تا
پریشانی و . میانجامد و تنها راه خروج از این چرخه، ایستادن و فکر کردن است؛
کاری به غایت دشوار که به هنر» معنی میدهد. یعنی هنرمند میتواند در حالی که
متاثر از جامعه است به مفید بودن آنچه تولید میکند بیاندیشد. غم بگیرد و شادی و
طنز بدهد، درد بگیرد و درمان بدهد، و یا نه، از این ابزار بجای خدمت در جهت خیانت
به فرهنگ استفاده کند. مثلن میتواند تمام شهرتش را مدیون بهرهبرداری از نواهای و
اشعار ایرانی باشد و با تکیه بر نوستالژیهایی که دیگران ساختهاند به شهرت و
محبوبیت برسد و بعد در رد نوستالژی و فرهنگ مقاله بنویسد(اشاره به مقالهی محسن
نامجو)؛ سهتار دست بگیرد و ادای ساز زدن در بیاورد و حافظ بخواند (ترانهی زلف) و
با آن به شهرت برسد و بعد بگوید حافظ ایرانی نبوده، و یا در حالی که گیتار دست
گرفته و در غرب زندگی میکند برای شهرت از آثار موسیقی غربی کپیبرداری کند و بعد
در دانشگاههای غربی که در آنها تحصیل نکرده عدهای را دور خود جمع کند و به نام
کار آکادمیک در مذمت برداشت کورکورانه از فرهنگ غرب سخنرانی بگذارد و به عنوان
محقق(!) مقاله بنویسد! انگارنهانگار که نه تحصیل کردهی موسیقی است و نه بجز موسیقی
مقامی (و نه کلاسیکِ ایرانی) چیزی برای ارایه دارد و انگار نه انگار که به جز
بازخوانی نوستالژیها تولید دیگری داشته است! این هنرمندان در بهترین حالت یک
دستگاه زیراکس پر سر و صدا هستند که آثار را به شکل بیکیفیت کپی میکنند و بعد
که تعداد کپیها زیاد شد اصل اثر را هم به دلیل وجود کپیها بیارزش قلمداد میکنند.
نامجوها آیینهی تمامنمای فروپاشیِ فرهنگیِ نسلی هستند که آخرین تکنولوژی را دست
گرفته (موبایل آیفون) و از کریهترین مناظر انسانی(اعدام) فیلم میگیرند و اسمش
را تولید میگذارند؛ خطاب به هنرمندان این چنین باید گفت آیفونتان را زمین
بگذارید و به دل غار بیفرهنگیتان برگردید. اگر فکر میکنید حافظ ایرانی نیست منت
بگذارید و شعر حافظ نخوانید و فارسی صحبت نکنید و با موسیقی مقامی کار نداشته
باشید و افکار بیمایهتان را به چینی، روسی و ترکی نشر دهید. نمیگوییم انگلیسی،
چون نه انگلیسی آنقدر میدانید و نه بنا به توهمتان ایرانیها نه در تهران و نه
حتا در آمریکا بیشتر از آمریکاییها انگلیسی صحبت میکنند، و بلدند صحبت کنند؛ -
حتا هند با سابقهی سالها استعمار مستقیم انگلیس چنین ادعایی ندارد که در بمبی و
کلکته مردم بیشتر از آمریکا انگلیسی صحبت میکنند - این دروغها نه برای فرهنگ آب
میشود نه برای هنرمندان نان؛ اگر هنر برایمان نان ندارد (که البته برای نامجو و
مانند آن داشته چون بنا به شعارش "هنرمند کسی است که از هنرش بتواند پول در
بیاورد") کاش دکانش نکنیم که مجبور شویم هر دروغِ پولسازی را توی ویترین و
برای فروش عرضه کنیم
امروزه شهر یاسبرین مرکز فرهنگی قوم یاس در سراسر اروپای شرقی است. یاسبرین در صد کیلومتری شرق بوداپست، پایتخت مجارستان واقع است.
حدود ۸۰۰ سال پیش آلانان، قومی ایرانیتبار که در بخشهایی از قفقاز زندگی میکردند به دلیل حمله مغولها از آن سرزمین به شرق مجارستان کنونی مهاجرت کردند.گروهی از آلانان به زبان آسی یکی از زبانهای ایرانی از شاخه زبانهای هند و ایرانی سخن میگفتند. فردوسی در شاهنامه اشاره به این موضوع میکند که قوم آلانان پس از یکجانشینی قومی جنگجو بودند.
از زمان انوشیروان این قوم یک جانشین شدند و اقدام به ساخت شارستان کردند و از آن پس زیر نظر پادشاهی ایرانزمین زندگی کردهاند تا زمان حملهی مغول که سرزمینشان با خاک یکسان شد و بازماندگان ایشان گروهی به قفقاز و اروپا (مجارستان) رفتند و گروهی به شرق آسیا مهاجرت کردند.
در تاریخنامههای روسی و مجار از این قوم با عنوان آس و یا یاس نام برده شده است. قوم یاس بعد از مهاجرت به مجارستان، جایی کنار رودخانه زاجوا مستقر شدند. گفته میشود که یاس ها تا قرن ۱۵ میلادی زبان و فرهنگ اجدادشان را حفظ کردند و به مرور زمان تحت تأثیر زبان مجاری قرار گرفتند.
شهر یزد و یاسبرین مجارستان از سال ۱۳۷۴ و پس از آگاهی از ریشه های مشترک، با هم خواهرخوانده شدند. امضای تشریفاتی تفاهم نامه خواهرخواندگی در یکم دسامبر ۱۹۹۶ صورت گرفت. در آن سال هیأتی با محوریت استانداری عازم مجارستان شدند و توافقات اولیه برای خواهرخواندگی دو شهر انجام شد.
ریشه های مشترک خویشاوندی، برقراری اعتماد، دوستی، ارتباطات فرهنگی و اقتصادی از اهداف این تفاهم بود. این دو شهر رابطه تاریخی مستقیم با هم ندارند، اما ریشه های باستانی، مردمان آن شهر را به ایرانیان ارتباط میدهد. از طرفی شباهت تلفظ نام یزد و یَزبِرین (تلفظ مجاری یاسبرین) باعث ایجاد این حلقه ارتباط گردید.
پس از تفاهم اولیه بین دو شهر، تا سال ۱۳۸۶ ارتباط چندانی بین مقامات دو شهر وجود نداشت. در سال ۱۳۸۶ مجددا با دعوت از شهردار آن زمان یاسبرین، آقای گدئی، یاداشت تفاهم جدیدی تهیه و با امضای آن در یزد، خواهرخواندگی فیمابین احیاء شد.
این تجدید تفاهم با سفر متقابل هیأت ایرانی در سال ۱۳۸۷ و سپس ارسال نماد دو شهر و پیگیری سایر مفاد ادامه یافت. بدین ترتیب نماد شهر یاسبرین (معروف به شیپور لهل) که نماد آزادی و استقلال مردم مجار است، در سال ۱۳۹۱ در میدان آزادی شهر یزد رونمایی شد. متعاقب آن تفاهم نامه جدیدی هم به امضاء رسید (با حضور دکتر تاماش سابو، شهردار جدید یاسبرین و نمایندگان وزارت امور خارجه). دو سال بعد نماد یزد یعنی بادگیر باغ دولت آباد طی سفر هیأت شهرداری یزد در شهر یاسبرین رونمایی شد و امروزه نماد بادگیر شش وجهی و اصیل یزدی در مرکز این شهر خودنمایی می کند.
در هشتم آذرماه 86 نیز با حضور یک هیأت بلند پایه از کشور مجارستان، خیابان یاسبرین در یزد نام گذاری و با حضور دو شهردار رسماً رونمایی شد.
یکی از میهمانانی که از یاسبرین به یزد آمده بود در هنگام بازگشت، گلدان کوچکی همراه با خود داشت. وقتی از او می پرسند که این گلدان حاوی چیست، می گوید: بخشی از خاک وطن را با خود می برم.
گویش یاسی :
یاسی (مجاری: jász، انگلیسی: Jassic) گویشی از زبان ایرانیتبار آسی است که توسط قومی کوچگرد که در سده سیزدهم میلادی در مجارستان ساکن شدند صحبت میشد.
مردم یاسی از اقوام ایرانیتبار بودند که به خاطر حملات پیدرپی مغولها و تاتارها به همراه کومانیها به سوی مجارستان کوچیدند. شاه مجار، بلای چهارم آنها را پذیرفت تا به او در برابر یورشهای مغول و تاتار یاری برسانند، اما پس از ورود آنها به مجارستان، روابط میان اشرافیان مجار و قبایل یاسی-کومانی رو به تیرگی نهاد و این قبایل سرزمین مجار را ترک کردند.
پس از پایان اشغال این نواحی از سوی مغول و تاتارها، یاسیها و کومانیها هم به این سرزمین بازگشتند و در دشتهای مرکزی مجارستان نشیمن گزیدند و پیشه اصلی آنها در آغاز دامپروری بود.
در خلال دو سده پس از آن، یاسیها و کومانیها کاملاً در میان مردم مجار حل شدند و زبانشان نیز از میان رفت اما یک هویت یاسی در میان آنها زنده ماند و تا سال ۱۸۷۶ نیز منطقه خودمختار خود را داشتند. دهها ستگاه در مجارستان مرکزی هنوز هم نام ایرانی یاس را بر خود دارد برای نمونه یاسبرنی،[۱] یاساروکسالاش،[۲] یاسفنیسارو[۳]،یاسالشوسنتگیورگی[۴]» و شهر یاش[۵] در رومانی.
تنها سند ادبی از گویش یاسی در دهه ۱۹۵۰ در کتابخانه ملی ستزهنی مجارستان یافته شد. این سند یک واژهنامه یک صفحهای شامل ۳۴ واژهاست که بیشترشان مربوط به فراوردههای کشاروزی ازجمله گونههای دانههای کشاورزی و دامها داست که احتمالاً برای مقاصد مالی و بازرگانی تهیه شدهبود.
گویش یاسی امروزه به یاری همسنجش با واژگان همریشه در گویش دیگور زبان آسی بازسازی شدهاست.
جهانی که تجربه می کنیم مملو است از کیفیت های ادراکی که برای هر کدام از ما واقعی، واضح و انکار ناپذیرند. اما در عین حال مساله بر سر این است که تمام این کیفیت های ادراکی، فقط و فقط در ذهن ما می گذرد. ما به محتوای ذهن یکدیگر دسترسی نداریم و هرگز نخواهیم دانست که آیا رنگ آبی یا بوی قهوه برای دیگران، همان است که ما درک می کنیم یا نه. زندگی آگاهانه ما به تعبیر ویلیام جیمز فیلسوف و روانشناس آمریکایی، "سیلان آگاهی" است. سیلانی پیوسته از مناظر، صداها، بوها و حس های لامسه و افکار و نگرانی ها و لذت ها و هیجان ها. این تجربیات ذهنی، به نوعی همه آن چیزی را می سازند که هویت و وجود ماست.
چیزی که "آگاهی" نامیده می شود و با گذشت سالها از ظهورعلم مدرن، همچنان یکی از رازهای بزرگ علم است. انسان هنوز به صورت دقیق نمی داند که چگونه مغز مادی که بی کم و کاست از ذرات فیزیکی ساخته شده می تواند خاستگاه آگاهی و تجربیات ذهنی باشد. این همان پرسشی است که دیوید چالمرز فیلسوف ذهن، آن را "مساله دشوار" آگاهی می نامد. معمایی که دانشمندان، عصب شناسان و مغزپژوهان و فیلسوفان بسیاری را با خود درگیر کرده است.
هیچکدام از یکصد میلیارد سلول عصبی مغز به تنهایی کمترین تصوری از این ندارند که ما که هستیم. نخستین مشکل در فهم آنچه در مغز می گذرد این است که ما با مغز درباره مغز فکر می کنیم. مغز یک سیستم خود ارجاع است و حتی زمانی که درباره مغز صحبت می کنیم، اندیشه ای تولید می کنیم که خود محصول کار مغز است. پرسش اینجاست که "من" و درکی از هر یک از ما از "خود" داریم کجاست. می دانیم که این "من" هر چه باشد در دست یا پا یا آنگونه که پیشینیان می پنداشتند در قلب نیست. "من" ما و درکی که از آن داریم هر چه هست باید در مغز باشد. لیکن مغز هیچ ستاد فرماندهی مرکزی ندارد
مغز اساسا نوعی سیستم پردازش موازی است و به تعبیر سوزان بلکمور نویسنده روانشناس بریتانیایی هیچ جای واحدی وجود ندارد که تصمیم ها از آنجا صادر شوند. اینکه "مغز فرمانده اعضای بدن است" تعبیر درستی نیست، اتفاقا به عکس، بخش های مختلف مغز هر کدام کار خود را می کنند و در مواقع ضروری با هم ارتباط برقرار می کنند و هیچ کنترل مرکزی هم در کار نیست.
با وجود تحولات بزرگی که در حوزه شناخت مغز صورت گرفته نه پیشرفتهای نظری در زمینه فیزیک کوانتومی و نه دوآلیسم و نه ماتریالیسم، هیچکدام تاکنون نتوانسته اند آگاهی را به معنی واقعی کلمه توضیح دهند و تبیین کنند
"جهانی که برای ما ساخته نشده است"
ما بیشتر از آنچه که باید، فهمیدیم.
تا زمانیکه سربه زیر و فرمانبردار بودیم میتوانستیم خودمان را با فکر مهم بودن و مرکزِ عالم بودن تسلی بدهیم، و به خودمان بگوییم که ما دلیل پیدایش جهان هستیم.
اما زمانی که به کنجکاوی هایمان پر و بال دادیم، تا کاوش کند، و بفهمد که جهان چگونه کار میکند، خودمان را از بهشت خیالی تبعید کردیم.
هر از گاهی برای آن دنیای از دست رفته سوگواری میکنیم، ولی این کار به نظرم احساساتی و دراماتیک است. ما نمیتوانستیم برای همیشه شادمانه نادان باقی بمانیم.
-کارل سیگن
دریافت
مدت زمان: 8 دقیقه 56 ثانیه
به قلم : رضا بهرامی دشتکی» نویسنده، پژوهشگر
سردار مریم» مادر علیمردان خان، قهرمان ملی مبارزه با رضاخان و خواهر سردار اسعد و همسر یکی از خانهای لر معروف به نام علیقلیخان چهارلنگ است. پدرش حسینقلی خان ایلخانی بود و مادرش بیبی فاطمه از دختران طوایف لر چهارلنگ که چهار پسر داشت. پسرها پدر را که خوب ندیدند اما خوی سرداری را از مادر گرفتند و تبدیل به قهرمانان وطن شدند.
سردار مریم بختیاری از ن مبارز و برجسته ایران در تاریخ معاصر است که نقش فراوانی هم در دوران مشروطیت و هم در مبارزه با بیگانگان، به ویژه استعمارگران روسی و انگلیسی داشت. زنی که تنها زن سردار ایرانی لقب گرفت.
مغضوب همیشگی حکومت
بیبیمریم در سال ۱۲۵۳هجری شمسی در سرزمین بختیاری متولد میشود. در کودکی پدرش را از دست میدهد. پدرش توسط ظل السلطان» حاکم اصفهان کشته و خانوادهاش مغضوب حکومت میشود تا برای مدتها آوارگی و سختی بکشند. برای همین بیبیمریم دوران کودکی و نوجوانی سختی را میگذراند. در 15 سالگی با مردی ازدواج میکند که 20 سال از او بزرگتر است و با اینکه همسرش دارای زن دیگری بوده، به دلیل لیاقت و مدیریت زندگی که داشته بسیار مورد توجه همسرش و ایل قرار میگیرد. اما بعد از 4سال همسرش در یک توطئه خانوادگی جان خود را از دست میدهد. حاصل این ازدواج سه فرزند به نام علیمردان خان»، محمدعلیخان» وسهراب خان» است. بیبیمریم بعد از فوت همسرش به سمت خانه و ایل پدری بر میگردد و به تربیت فرزندان با کمک برادرانش میپردازد. تربیتی که فرزندانش را تبدیل به سرداران به نامی در تاریخ بختیاری و کشور میکند.
چندین سال بعد از مرگ همسرش علیقلی خان چهارلنگ، مریم خواستگاران زیادی دارد اما به هیچکدام جواب مثبت نمیدهد. اما بعدها به مصلحت خانوادگی با یکی از عموزادگانش به نام فتح الله خان سردار ارشد» مجبور به ازدواج میشود که پسرش مصطفیقلیخان» حاصل این ازدواج است. مریم در زندگی دوم حال خوبی ندارد و او از اینکه همسرش عرق و دلبستگی خانوادگی ندارد، شکایت دارد. تا اینکه بعد از نزاعهای خانوادگی، یک روز از همسرش میخواهد که زندگی مستقلی را در یکی از عمارتهای خان در قلعه سورشجان بختیاری آغاز کند. همسرش نیز موافقت میکند.
رئیس قلعه سورشجان بختیاری
بیبی مریم به واسطه زندگی مستقلی که برای خودش ساختهاست، خودش رئیس قلعه و جمعی از سواران بختیاری میشود و به ضرورت زندگی ایلیاتی، در سوارکاری و تیراندازی مهارت زیادی پیدا میکند و چون همسر و جانشین خان بود، سواران و جنگجویانی در اختیار داشت که در موارد ضروری جهت دفاع از قلعه و یا یاری مشروطه خواهان آنها را به صف میکرد.
سخنرانی برای سربازان بختیاری پیش از مبارزه
مریم زنی با لیاقت و شجاع بود. آوازه شجاعت او در دفاع از مشروطه خواهان میان بختیاریها پیچیده بود. بعد از حوادث مشروطه و اتفاقات جنگ جهانی اول رشادتهای زیادی داشت که باعث شد بختیاریها او را سردار مریم» بنامند.
سردار مریم از معدود ن با سواد و روشنفکر زمانه خویش است که به طرفداری از آزادیخواهان و مظلومان برخاست و در این راه از هیچ چیز دریغ نکرد. یکی از مشوقین او سردار اسعد بختیاری» برادرش بود که همیشه او را به مطالعه و کسب دانش و اخلاق و مبارزه توصیه میکرد.
زمانی که مشروطهخواهان برای سرنگونی استبداد محمدعلیشاه قیام میکنند، سردار اسعد سواران بختیاری زیادی را برای مبارزه با حکومت استبدادی و فتح تهران راهی میکند. آنها سر راه به خانه بیبی مریم میآیند و با سربازانش شبی را آنجا مهمان میشوند و استراحت میکنند. در تاریخ آمدهاست سردار مریم چون سرداری میایستد و سخنرانی شورانگیزی برای سربازان میکند و جوانان و سربازان ایل را به مبارزه علیه ظالمان و مستبدین تشویق میکند.
مریم، خود نیز با جمعی از سواران مخفیانه به تهران آمد و در منزل پدری فردی به نام حسین ثقفی» ساکن شد تا او نیز همراه سربازان از مبارزه جا نماند. و بعد از حمله سردار اسعد، خود مریم نیز پشتبام یکی از خانههای مشرف به بهارستان را سنگربندی میکند و همراه جمعی از سربازان بختیاری از پشت قشون با قزاقها و نیروهای حکومت محمدعلیشاه قاجار مشغول به جنگ میشود. طوری که حتی خود بانوی سردار نیز تفنگ به دست میگیرد و با قزاقها میجنگد.
سردار مریم، در مقابل انگلیسیها
اما بیشترین محبوبیت سردار مریم در بحبوحه جنگ جهانی اول است. زمانی که شانه به شانه سربازان بختیاریها سلاح بردوش، با انگلیسیها نبرد میکند و در سختترین شرایط به آزادیخواهان و مشروطهخواهان مشهور ایران زمین در سرزمین خود پناه میدهد. در جنگ جهانی اول حکومت مرکزی دچار ضعف میشود و انگلیس و روس بخشهایی از ایران را تصرف میکنند. اما سردار مریم با سران بختیاری به مخالفت با انگلیسیها میپردازد و با عدهای از تفنگچیان و سربازان خود جانب متحدین را میگیرد و با انگلیس مبارزه میکند و ضربات سنگینی را به روسیها و انگلیسیها میزند.
به همین خاطر و به دلیل قدرتی که سردار مریم پیدا میکند، روسها به تلافی ضرباتی که از او خورده بودند، به هنگام فتح اصفهان به منزلی که بانوی سردار در اصفهان داشت حمله میکنند و زندگی او را غارت میکنند.
خانه سردار، جانپناه مبارزان
رشادتهای بانوی سردار به حدی رسیده بود که آوازهاش به کل کشور و حتی خارج از آن رسیدهبود. به گونهای که مشروطهخواهان و آزادیخواهان برای دیدن سردار به منزل او میآمدند تا او را ملاقات کنند و هم او به آنها پناه دهد. در میان پناهجویان، آلمانی ها و سفیرهایشان هم پیدا میشود. آلمانیها حتی سه ماه و نیم از ترس هجوم و دستگیری انگلیسیها در خانهاش پناه میگیرند. حتی پناهجویان عادی لهستانی و آلمانی مقیم ایران نیز در خانهاش پناه میگیرند و سردار نیز مقدمات خروج آنها از کشور از طریق کرمانشاه را برایشان فراهم کند.
به سبب این رشادتها و حمایتها، امپراطور آلمان ویلهم، کمان تمثال میناکاری و الماس نشان و صلیب آهنین یعنی بالاترین نشان دولت آلمان را برای سردار مریم میفرستد.
بسیاری از رجال ی و نویسندگان آزادیخواه ایرانی نیز چون علامه علیاکبر دهخدا، ملک الشعرای بهار و وحیددستگردی و مبارزین علیه استعمار که مورد تعقیب انگلیسیها بودند در خانه سردار مریم پناه گرفتهاند. حتی در روایتی دیگر آمدهاست دکتر مصدق نیز مدتی در خانه بیبی حضور داشت.
در این کوهستان زنی برابر 100 مرد میزیسته
دکتر باستانی پاریزی یکی از مورخین به نام معاصر در خصوص سردار مریم مینویسد: در این کوهستان زنی میزیسته که برابر 100 مرد در سرنوشت تاریخ معاصر ایران دخیل بودهاست. منظورم بیبی مریم بختیاری است که وقتی در جنگ بینالملل اول، ایرانیان وطنخواه ابتدا از اولتیماتوم روس و بعد از هجوم انگلیسیها ناچار به مهاجرت و آواره کوهستان شدند این زن نامدار همه آنان را پناه داد.»
رومه خاطرات سردار مریم
بانوی سردار، زنی باسواد و روشنفکر بود و از معدود ن زمان خویش بود که خواندن و نوشتن خوب میدانست و حتی در قدمی رو به جلوتر، حوادث عصر خویش را مینوشت. کتاب خاطرات بیبیمریم سالها بعد از درگذشتش منتشر شد که در آن درباره کودکی و نوجوانیاش و حتی شرح زندگی پر از رنج و حادثهاش تا پایان مشروطیت نوشته شدهاست. اما گویا بخش دوم خاطرات برجسته این زن دلاور از بین رفته و یا هنوز در جایی مخفی ماندهاست. خاطرات به قلمی ساده و روان از سال 1296 هجری شمسی ثبت شدهاست.
خاطرات بی بی مریم بختیاری
توضیحات: PDF خاطرات بی بی مریم
بیبیمریم در ابتدای خاطراتش اینطور نوشته است: به امید خداوند که امیدوارم فرصت بدهد به بنده که یک زن ایرانی و از ایل بختیاری میباشم رومه خاطرات خود را ساده و مختصر بنویسم. توفیق از خداوند عالم و همراهی از روح شاهنشاه عالم، امام اول حضرت علی(ع) میطلبم. به تاریخ ماه شعبان المبارک 1336 هجری قمری»
او در این کتاب به برادرانش و محبتی که بین آنها بوده و تشویقهای میرزا اسعد، برادرش که او را تشویق به خواندن شبانه روزی کتاب به خصوص کتابهای تاریخی میکرده، اشاره کردهاست.
به خاطر داشتن علیمردان خان خدا را شکر میکنم
سردار مریم فرزند برومندی به نام علیمردان خان داشت که افتخار طایفه لر بختیاری بود. فرزندی که در دامان مادری باسواد، روشنفکر و فهیم بزرگ شده بود. او در کتاب خاطراتش وقتی میخواهد درباره ازدواجش بنویسد، با اینکه مجبور به ازدواج شده بود از همسرش به نیکی یاد میکند و میگوید: من زندگی و شوهرم را بسیار دوست داشتم. با اینکه ناراضی از ازدواجم بودم اما حالا از آن شوهر کردن شُکر دارم چون که یک پسر خوب از آن شوهر دارم که شخص اول بختیاری است و تمام بختیاریها به او میگروند و من او را بسیار دوست دارم و او علیمردان خان» نام دارد.»
علیمردان خان نامدار از رجال مبارز بختیاری بود که علیه استبداد رضاخان قیام کرد. آن هم در زمانی که هیچ کس به دلیل سرکوب شدید رضاشاه جرات مبارزه نداشت. اما فرزند ارشد بیبیمریم با شجاعت از مادر ارث بردهاش قیام کرد و بخش شورانگیزی از تاریخ کشور را رقم زد.
اگر تمام مردان بختیاری شهید شوند، ن کفن به گردن و اسلحه بر دست حرکت میکنند!
بیبی در خاطراتش درباره سختیهایی که کشیده اینطور مینویسد: اکنون خداوند عالم را شکر دارم که هرچقدر صدمه زیادتری بر من واردتر میشد، بر عظمت من میافزود. هر وقت فکر دشمنیهای بسیاری که بر من رفت میکنم، آن وقت ملتفت میشوم که کسی هست مرا از این گردابها نجات دهد و آن وقت به دعا و شکر میپردازم»
بیبی در بخشی از کتاب نیز به ن عصر خویش اشاره میکند و میخواهد ن در زندگی شخصی جایگاه واقعی خود را پیدا کنند و برای اجتماعی که در آن زندگی میکنند مفید باشند: در ایران ن بدبخت یا باید بزک بکنند و شبانه روز در فکر لباس و سرخاب و سفیدآب و پودر باشند و یا ریسمان تابیدن. کار بزرگ آنان همین است. افسوس که وجود چندین میلیون زن که از داشتن علم محرومند برای هیچ کس اهمیت ندارد. ای کاش خود را روزی در سایه تمدن میدیدیم و پای خود را در زمین تمدن میگذاشتیم. افسوس که من میمیرم و آن روز را در ایران و به خصوص در بختیاری نخواهم دید. چقدر آرزو داشتم که کارهای نیک در بختیاری برای ن بکنم. چقدر میل داشتم که دارای قدرت فوقالعاده باشم و سنتهای پوسیده را از بیخ و بن برکنم چون سرزمین ما قابل ترقیات بسیار است.»
او همچنین درمورد استبداد ستیزی مینویسد: حالا که تصمیم دارید در این کار متعهد و مردانه باشید. حال اگر تمام مردان شهید بختیاری شهید شوند، تمام ن بختیاری را جمع نموده، کفن به گردن و تفنگ به دست برای شکست دشمن رو به طرف اردوی استبداد حرکت میکنیم. ای کسانی که رومه مرا مطالعه میکنید اگر در عصر شما ایران، وطن عزیز مرا و خودتان را دیدید که به دانش و علم نورانی و مشعشع شده و قدم در راه آزادی گذاشتید و یا در سایه علم و تمدن زندگی میکنید، از منِ بیچاره که یگانه آرزویم تمدن ایران است، یادی بنمایید.»
بخشیدن تمام داراییها در قحطی بزرگ
بیبی مریم با توجه به روشنگریهایی که داشته، در تربیت فرزندانش حساس بود که آنان را سرداران بزرگ بختیاری کرد. ویژگیهای تربیتی که در دل نوشتههای او نیز وجود دارد؛ شجاعت و دلیری و مردانگی، ایمان و توکل به خدا، اقتدا به پیامبر و ائمه به خصوص امام علی(ع)، دفاع از میهن و بیگانه ستیزی، مبارزه با استبداد و ظلم و دفاع از مظلوم. زمانی که قحطی در جنگ جهانی اول در ایران گسترش پیدا میکند. بیبی مریم تمام ثروت و طلاهایش را خرج میکند تا قطحی زدگان نجات پیدا کنند. احترام به بزرگان، رعایت اخلاق و داشتن معرفت انسانی، اصالت و فرهنگی و هویت ملی، با اینکه بیبی از سران بختیاری بود همواره به هویت ملی میاندیشید. علم آموزی و مطالعه کتاب، غیرت و شرف در زندگی از نکات تربیتی بانوی سردار ایرانی است.
مادر و پسر همرزم یکدیگر
متاسفانه قسمت دوم کتاب بیبی مریم که مربوط به مبارزات علیمردان خان، فرزند برومندش بود در دسترس نیست و تنها اشارات جزئی به او در کتابش شدهاست. اما آمدهاست که مادر و پسر در دورههایی همرزم یکدیگر بودند. آمدهاست بیبی، علیمردان خان را طوری آموخته بود که در ۱۷سالگی پسرش را همراه سپاه برادرش سردار اسعد به تهران میفرستد و از همان دوران از سربازان بختیاری میشود که از نوجوانی علیه استبداد به پا میخیزد.
علیمردان در سال ۱۳۱۲ هجری شمسی علیه حکومت قیام میکند و موفق میشود مناطق زیادی را با خود همراه کند و حکومت موقتی را در بخشهایی از ایران تشکیل میدهد و به سمت تهران حرکت میکند. اما متاسفانه به دلیل اختلافی که انگلیس بین مبارزین ایجاد میکند، این نهضت با شکست مواجه میشود. علیمردان خان با امان نامهای که داشته بعد از مدتها با شروطی که میگذارد حاضر به مذاکره با رضاخان میشود. اما در حالت ناجوانمردانهای او را دستگیر میکنند و بعد از یک سال دادگاه فرمایشی تشکیل میدهند و او را به اعدام محکوم میکنند.
مچاله کردن کلاه پهلوی در لحظه اعدام
بزرگعلوی نویسنده بزرگ معاصر درباره این اعدام مینویسد: علیمردان خان در روز اعدام جامهای زیبا به تن کرده و سر و روی خود را آراسته و با گامهای بلند و قامتی استوار حلاجوار و بدون اینکه ترسی به دل راه دهد به قتلگاه نزدیک میشود. او رفت تا شهادت مظلومانه دیگری را در صفحه جنایات رژیم دیکتاتوری رقم زند. هنگامی که از برابر جوخه اعدام میگذشت با جبینی باز و لبانی پر از خنده با آنها احوالپرسی کرد. وقتی یکی از دژخیمان میخواست چشمانش را ببندد به آرامی دستمال را از دستش گرفت و گفت: پسرم بگذار تا این صحنه جالب و تماشایی را که قطعا مافوقان شما را خوشحال میکند، من هم در آخرین لحظات حیات خویش ببینم. چرا که من تا به حال شیری را دست و پا بسته در مقابل مشتی شغال ندیده بودم.»
خانهای که به وزارت فرهنگ اهدا شد
بعد از اعدام جانسوز علیمردان خان در سن ۴۲سالگی، بیبی پیرزن خانهنشینی در اصفهان است؛ سن زیادی ندارد اما رنج او را پیر کردهاست. بعد از شنیدن خبر اعدام و تیرباران پسرش توسط رضاخان، بسیار اندوهگین و رنجور میشود و گیسوان خودش را طبق آیینی در بختیاری میبرد. آمدهاست بعد از مرگ علیمردان خان بسیار افسرده میشود و بعد از این اتفاق تلخ در سال ۱۳۱۶، در سن ۶۳ سالگی و سه سال بعد از اعدام فرزندش، هستی را وداع گفت و در قبرستان تاریخی تخته پولاد به خاک سپرده شد. عمارت او در اصفهان که در چهارراه قصر و ابتدای شیخ بهایی واقع شده بود بنا به وصیت خودش به اداره فرهنگ اهدا شد که بعدها در آن محل مدرسه رودابه احداث شد.
سینــه ریـــز دُنگُــــلُم یــا میخکه یـــا مِهلَوِه
اَر نَبیـنُـم خَوپِــلاســه روزگـــــارُم چی شَوِه
صد گِــره وَستـه بِکـــــارُم وا دُعـا هم نیگُشا
یـــا خُــدا خَو بُردسـه یــا بخت و اقبــالُم خَوِه
چی زیلیخا تا وَنه بالِ می یاسه ری تی یاس
میشِکالی مَهـنه کـــه پُشتِ دَفَــک وا بِرنَوِه
قسمتِ او گَنــدُمی کــــه پوستِـس کَنـدِن چِنه
وا بســوزه , وا بســازه , وا ببــازه مِن تَوِه
وا نِشَستِن نیوُراهه عَلق, وا رَو کِرد و رَهد
هر چَلی که اَو بَغَل کِه چَشمه نیدَک , مَندَوِه
کُر , بِهِشتُم اوچـونه که وارگَــه دارِه گُلُم
وَرنـــه رضـــوان و پَــلا حــورِ و شَراوِس اَهتَوِه
دُنگُـلُم دا وابــی و انگـــار تَش نادِن به پام
تا شِنیم وَختی گُدَک :اِی بُووم"شَهرو"آزَوِه
دُنگُــــلُم dongolom= زیبارویم ( دُنگُل = دهان گل / اصطلاحآ زیباروی )
مِهلَوِه mehlaw = چوبی خوشبو که دختران و ن ایل به گردن می آویزند . میخک هم همینطور .
خَوپِــلاســه khawpalase = خواب او را
چی chi = مثل , مانند
شَوِه shawe = شب است
وَستـه vaste = افتاده است
نیگُشا nigosha = نمی گشاید , باز نمی شود
خَو بُردسـه khaw bordese = خوابش برده است
خَوِه khawe = خواب است
زیلیخا = زلیخا ( بختیاریها زلیخا را زیلیخا تلفظ می کنند )
تا وَنه ta vane = تا می اندازد
بالِ می یاسه bale miyase = لبه ی موهایش را
ری تی یاس ri tiyas = روی چشمهایش
میشِکالی مَهـنه mishekali mahne = شکارچی را می ماند
دَفَــک dafak = پوششی دوخته شده از تکه پارچه های رنگی که شکارچی کبک پشت آن کمین می کند . کبک ها که مجذوب پارچه های رنگی هستند به سمت آن متمایل شده و در تیررس شکارچی و یا در تله ی او گرفتار می شوند .
وا بِرنَوِه va bernawe = با برنو ( تفنگ برنو ) است
پوستِـس postes = پوستش را
کَنـدِن kanden = کنده اند
چِنه chene = چه است ( چیست )
وا va = باید ( معنای دیگر آن حرف ربط " با " هست ) وا = با
وا بســوزه va besose = باید بسوزد
وا بســازه va beshze = باید بسازد ( باید تحمل کند )
وا بِبازه va bebaze = باید برقصد
مِن تَوِه men tawe = داخل تابه
وا نِشَستِن va neshasten = با نشستن
نیوُراهه nivorahe = ورز نمیخورد
علق algh = عقل
وا رَو کِرد va raw kerd= باید راه افتاد
رَهد rahd = رفت
هر چَلی har chali = هر چاله ای
اَو بغل کِرد aw baghal kerd = آب بغل کرد
نیدَک nidak = نیست که
مَندَوِه mandawe = مرادب است ( مندو = مانده آب )
کُر kor = پسر / ای پسر
بِهِشتُم beheshtom = بهشت من
اوچـونه ochone = آنجاست
وارگَــه varga = محلی در ییلاق یا در قشلاق که عشایر به آن ورود می کنند . واردگاه
وَرنـــه = وگرنه
پَــلا حــورِ pala hoor = موهای حور
شَراوِس sharawes = شرابش
اَهتَوِه ahtawe = بهانه ست
دا وابــی da vabi = مادر شد
تَش نادِن tash naden = آتش نهادند
به پام = به پای من
تا شِنیم ta shenim = تا شنیدم
وَختی vakhti = وقتی
گُدَک godak = گفت که
:اِی بُووم ey bowm = ای بابام ( اصطلاحی ترحم انگیز . ای بابام هی )
آزَوِه Azave = مجرد است
مرغ چنگ ( بومی استرالیا )
نام علمی : lyrebird
پرنده ای شگفت انگیز که هر صدایی را به محض شنیدن در حافظه ثبت و در طول روز تقلید می کند . از صدای شات دوربین عکاسی گرفته تا صدای اره برقی و شلیک تفنگ و
این پرنده , توجه دانشمندان علوم زیستی و عصب شناسان را که سالهاست روی صدای حیوانات و پرندگان و انسان مطالعه می کنند را به خود جلب کرده است . یک مقلد استثنایی و بی نظیر .
مرغ چنگ پرندهای از خانوادهٔ گنجشکسانان است که بیش از همه برای توانایی اش در تقلید صدا شناخته شدهاست. این پرنده میتواند هر صدایی که از پیرامونش به گوش میرسد را بازسازی کند. این پرنده دم ویژهای دارد که به صورت طبیعی رنگ آمیزی شدهاست.
مرغ چنگ، شناخته شدهترین پرندهٔ بومی استرالیا است. جنس نر این پرنده علاوه بر تقلید صدا، دارای دم بلندی است که برای معاشقه و جفت یابی از آن بهره میبرد.
مرغ چنگ پرندهای خجالتی است که نزدیک شدن به آن بسیار دشوار است. شناخته شدهترین آنها، مرغ چنگ آلبرت است. این پرنده هنگامی که احساس خطر کند، پیرامونش را در ذهنش مجسم میکند سپس اعلام خطر میکند. این پرنده گاهی بر روی دو پایش، فرار میکند و گاهی در جایی به صورت بی حرکت، پنهان میشود. همچنین در هنگام آتشسوزی جنگل اگر معدن یا پناهگاهی پیدا کند به داخل آن پناه میبرد
مرغ چنگ بر روی زمین و به صورت تکی زندگی میکند. طعمهٔ این پرنده جانوران بی مهره مانند اتی چون سوسک، قاببالان گوشخیزک و مگس است. عنکبوت، صدپایان و کرم خاکی از دیگر خوراکهای مورد علاقهٔ این پرندهاست. همچنین دیده شده که مرغ چنگ به سراغمارمولک، دوجورپایان، قورباغه و گاهی بذر هم برود. آنها با پنجههای خود بر خاک و برگهای خشک روی زمین خراش میاندازند و خوراک خود را پیدا میکنند.
آوازخوانی این پرنده یکی از برجستهترین ویژگیهای آن است. آنها در تمام سال آواز میخوانند اما از ماه ژوئن تا اوت هنگام جفت یابی آنها است و این آوازخوانی بیشتر از همیشه دیده میشود. در این بازه آنها چهار ساعت در روز آواز میخوانند. این مدت برابر با نیمی از روز آنها است. آواز این پرنده آمیختهای از هفت بخش است که بخشی از آن ساختهٔ خودش است و باقیمانده، آوازها و سر و صداهایی است که از پیرامونش شنیدهاست. سوتک یا عضو آوازی این پرنده پیچیدهترین در میان گنجشکسانان (پرندگان آوازه خوان) است. این پرنده توانایی بی مانندی در درآوردن صداهایی که میشنود دارد بدون آنکه تغییر زیادی در آن بدهد. برای نمونه صدای جانوران پیرامونش مانند دینگو، سگ و کوآلا یا صدای آوازهای تکی پرندگان یا پچ پچهای میان آنها را به خوبی بازسازی میکند، علاوه بر آن صدای سوت، موتور درونسوز، ارهٔ دستی چوب، ارهٔ زنجیری، گیر خودرو، آجیر آتش، تفنگ، صدای بسته شدن دریچهٔ دوربین عکاسی هنگام عکس گرفتن، گریهٔ نوزاد و حتی صدای صحبت انسان را بازسازی میکند. البته بازسازی صدای انسان کمی برای آن غیرمعمول است.
وقتی از موسیقی کُردی سخن به میان می آید یا از هنرمند یا پژوهشگری یا حتی شهروندی عادی اهل مناطق کُردنشین در مورد هنرمندان موسیقی کُردی سوال می پرسی کمتر کسی را پیدا می کنید از این زنده یاد سخن به میان نیاورد و او را سرقافله این وادی معرفی نکند و با اشتیاق و آب و تاب از او سخن نگوید.
زنده یاد زیرک، در نزد خیلی از اهالی موسیقی و در میان مردم کُرد از محبوبیت بالایی برخوردار است و به ویژه در ایران و در میان کُردها استاد حسن زیرک هنرمندی نیست که ناشناخته باشد و هرکسی به نوعی با آثار این مرحوم آشنایی دارد. استاد زیرک در سال ١٣٠٠ هجری شمسی در روستای هه رمیله» از توابع شهرستان بوکان چشم به جهان گشود و تمام زندگیش پر از رنج و زحمت و آوارگی و دربه دری بود و به قول ماموستا هیمن اتفاقی هم شادی و آسایش نصیب وی نشد و نه در ایران و نه در عراق روی خوشی و راحتی و آزادی را ندید.
حسن زیرک در کودکی پدر و در نوجوانی مادرش را از دست داده است و زندگی را در رنج و محنت و بی امکاناتی آغاز کرد و همچنین بخش زیادی از حیات این مرحوم در رنج و در به دری بوده است. چندی در شهرهای ایران و چندی را در عراق سپری کرد. یکی از شهرهایی که در آن مدت زیادی اقامت داشت، کرمانشاه بود. همکاری او در رادیو کُردی این شهر همراه با هنرمندان برجستهٔ کُرد همچون مجتبی میرزاده (ویولن)، محمد عبدالصمدی (قرهنی)، اکبر ایزدی (سنتور)، و بهمن پولکی (تیمپو) سبب خلق آثار زیبایی شد که برجستهترین کارهای وی میباشد. همچنین وی با فاطمه زرگری یکی از خوانندگان آذری نیز همکاری داشته و ترانه کُردی-ترکی گولدور منی گولدور» یکی از ترانه های ترکی حسن زیرک و فاطمه زرگری می باشد.
وقتی در عراق بوده، در مسافرخانه ای به شاگردی پرداخته است.که در آن ایام مرحوم مام جلال طالبانی (رهبر اتحادیهٔ میهنی کردستان عراق و رئیسجمهور دولت عراق)، او را به رادیو بغداد برده و سفارش کرده است و مرحوم حسن زیرک در آنجا مشغول به کار میشود. مدتی در بخش کُردی رادیو بغداد همکاری کرد. از سال های اواسط دهه 30 هجری شمسی، که بخش کُردی رادیو ایران در تهران به شیوه مطلوب و جدی گشایش یافت، همکاری خود را با این مرکز آغاز کردو در اوایل دهه 40 هجری شمسی که برنامهی کُردی تهران تعطیل گردید حسن زیرک به همراه همسر و دیگر همکاران به کرمانشاه منتقل می شود و در این مرکز به فعالیتهای هنری خود ادامه می دهد.
استاد حسن زیرک با خانم میدیا زندی، گویندهٔ بخش کُردی رادیو تهران، ازدواج کرد که حاصل آن ازدواج دو دختر به نامهای مهتاب (آرزو) و مهناز (ساکار) بود. او چند ترانه نیز برای فرزندانش اجرا کردهاست.
همسرش میدیا زندی، که خود گویندهٔ بخش کُردی رادیو تهران بود، گفته است: حسن زیرک بیش از صدها ترانه در تهران و کرمانشاه اجرا کردهبود و به خاطر همین ترانههای او بود که روزانه نزدیک به دوهزار نامه ارسال میشد، و حتی درون نامه پول قرار میدادند تا ترانهٔ مورد درخواست آنان پخش شود. برنامههای کُردی رادیو تهران و کرمانشاه به خاطر صدای دلنشین حسن زیرک مورد توجه همه قرار گرفته بود و آن موقع هر روز دو بار برنامه"ما و شنوندگان" پخش میشد».
همایون (محمد) کمانگر که در رادیو کُردی کرمانشاه همراه با مرحوم زیرک همکار بوده است می گوید:استقبال از ترانه ها و برنامه های مرحوم حسن زیرک بسیار زیاد بود به ویژه ارسال نامه ها برای مرکز بسیار زیاد شده بود که 99 درصد آنها درخواست اجرای برنامه و ترانه از این استاد فاخر موسیقی کُردی بود و این موضوع بسیار بالا گرفت تا جایی که اداره پست اعلام کرد به دلیل حجم بالای نامه ها که متعلق به حسن زیرک است باید مرکز رادیو، کسی را برای بردن نامه ها بفرستد و این مهم سبب مشهوریت و محبوبیت رادیو شده بود. زیرک با صدای رسا و لذتبخش خود باعث معروفیت و کیفیت و شکوفایی برنامههای کُردی در تهران و کرمانشاه شدهبود و سیل نامههای طرفداران ترانههای او هر روز به رادیو جاری بود و صدایش به بیشتر شهرها و روستاهای کُردنشین میرسید».
سالهای پایانی زندگی استاد حسن زیرک در تلخی و ناکامی گذشت و زیاد به خواندن نمیپرداخت، در منطقهٔ بوکان و در میان مردمی که دوستشان میداشت آخرین نفسهایش را در رنج و بیماری کشید و نهایتاً در پنجم تیرماه سال ١٣٥١ هجری شمسی(51 سالگی، که به حقیقت سنی از او نگذشته بود و به نوعی جوانمرگ شد)در بیمارستان بوکان به علت سرطان (ناراحتی های کبد و معده) دارفانی را وداع گفت و در تپه ناڵەشکێنه» بنا به وصیت خودش به خاک سپرده شد اما توانست خدمت بسیار بزرگی به هنر و موسیقی کُردها کرده و نام و آثارش را در تاریخ این ملت برای همیشه ثبت و جاودان بکند و صد البته صدای رسای او هرگز نمیمیرد.
این هنرمند نامدار و توانمند بیش از ١٣٠٠ ترانه اجرا کرده که بیش از صدها آواز آن در مراکزی که ثبت و ضبط شده وجود دارد که می شود به رادیوو تلویزیون وقت تهران، بغداد، کرمانشاه و. اشاره کرد.
استاد حسن زیرک غیر از زبان کُردی (سورانی) به زبانهای فارسی، ترکی و اورامی آواز اجرا کرده که دارای ٣ مقام ترکی، ٨ مقام فارسی و ٢ مقام اورامی است و ٦٤ مقام به زبان کُردی نیز خوانده است و آواز لُریدایه دایه وهقت جهنگهبه همراه یک هنرمند لُر اجرا کرده است که متاسفانه در دسترس نیست.
خیلی از مردم کُرد تعدادی زیادی از ترانه های او را حفظ کرده اند اما ترانه نوروز» با صدای او از محبوبیت ویژه ای برخوردار است. شعر این آهنگ بیاد ماندنی از ماموستا پیرهمیرد» بوده و در دستگاه ماهور ساخته شده است. این آهنگ از تنظیمی بسیار زیبا برخوردار بوده و شنونده از گوش سپردن به آن سیر نمی شود و با گذشت بیش از 50 سال از ساخت این ترانه، هنوز هم محبوب ترین آهنگ نوروزی کُردی محسوب می شود و به وقت فرارسیدن بهار، از همه جا، از پخش کننده اتوموبیل ها گرفته تا کانال های ماهواره ای، می توان نوروز» را با طنین صدای حسن زیرک شنید.
هرچند حسن زیرک هم در ملودی و شعر تغییراتی داده است اما نوروز» از ساخته های ماموستا محمد صالح دیلان یکی از هنرمندان، ادباء و موسیقی دان های مشهور کُرد است.
حسن زیرک با ضبط تعداد زیادی آوازهای سنتیِ کُردی، سبب حفظ و نگهداری این آثار فرهنگی از گزند فراموشی شده است. استاد حسن زیرک جدای اینکه از جمله هنرمندان بزرگ ایران و کُرد می باشد، وی جزو موسیقیدانان برجستهٔ جهان است و نفوذ فرهنگی فوقالعادهای نه تنها در کُردها بلکه در همسایگان فارس، ترک و لر زبان ها نیز داشتهاست و امروز به بخشی از هویت کُرد تبدیل شدهاست و خود به مکتبی مبدل گشته که پیروان زیادی از این مکتب و سبک مرحوم زیرک پرورش یافته اند و به هنر و موسیقی کُردی خدمت کرده اند.
میرزا علی رشیدزاده» یار و همدم حسن زیرک که آخرین دقایق زندگی حسن زیرک بر بالین اش حاضر بود گفته است: حسن زیرک روی تخت بیمارستان گفت، ترانه های زیادی در گلویم باقی مانده و اگر اَجل بگذارد همه آنها را میخوانم.» البته سخنان دیگری هم گفته که مجال آن نیست که همه آن را در این یادداشت کوتاه بیان کرد ولی استاد حسن زیرک از بی وفایی و کم توجهی مردم کُرد به هنر و هنرمندان گله کرده و گفته است: مردم ما قدر هنر و هنرمندان را نمی دانند و تا وقتی هنرمندان در قید حیات هستند از جایگاه و احترام و حمایت برخوردار نیستند و این موضوع جای تاسف دارد»، مرحوم زیرک در دیدار و گفتگو باابوصباح» (که از دلسوزان و فعالان حوزه تصویر، خبر و هنر بود و خدمت زیادی در حوزه ضبط و نشر موسیقی و هنر داشته است)به صورت جدی تر و گسترده تری با این موضوع و این نوع فرهنگ غلط اعتراض می کند و از رنج هنرمندان و عدم حمایت متولیان و به ویژه مردم به شدت گله می کند و قدرنشناسی و بی تفاوتی جامعه به هنرمندان در قید حیات را به جدی و تندی نقد می کند و خواستار تغییر این نوع رفتار و فرهنگ غلط می شود.
بله زندگی زیرک پر از پست و بلندی بود، گویا هیچگاه ایام به کام این مردِ کوچروِ سرگردان نبود.با وصف خانواده و طرفداران زیاد، در اواخر عمرش کنج عزلت گرفت. بخشی هم به دلیل رفتار کسانی بود که در رادیو مسولیت داشتند و برخوردهای نامهربانانه با او داشتند،بخشی از این عزلت به دلیل آوارگیهای پیدرپی او به عراق و غربت بود و بخشی از آن به سبب نامرادیهای است که از اطرافیانش میدید.
دکتر محمد صدیق مفتیزاده که مقدمهای بر کتاب چریکهکردستان» مرحوم حسن زیرک نوشته، شعری در وصف این هنرمند سروده که اینک بر سنگ مزار او حک شده است که برگردان به فارسی آن چنین است:زیرک! در راه هنر زحمت بسیار کشیدی، زندگیات را در راستای هنر فدا کردی، هیچگاه در زندگی حتی لحظهیی آرام نداشتی، رنج فراوان کشیدی و بسیار مورد ستم قرار گرفتی، روزگارت حتی یک دم بدون غم نگذشت که چه در مقام هنر، بر بالاترین چکاد قرار داشتی.
استاد حسن زیرک، هنرمندیست که در آسمان هنر و موسیقی کُردها به مانند خورشید می ماند و به ستاره ها روشنی می بخشد و آوای ملکوتیاش هرگز کهنه و کمررنگ نمی شود و با وجود اینکه ٤7 سال از درگذشت او میگذرد، هنوز صدا و هنر او در هنر و مویسقی کُردی بی مانند است و هر کُردی در خانه اش ده ها اثر از آثار او را نگهداری کرده و از آن لذت می برد.
هنر و موسیقی کُردی در مرحوم حسن زیرک زنده شد و اوج گرفت و انقلابی هنری در عرصه موسیقی به ویژه موسیقی کُردی ایجاد کرد و متاسفانه تا زنده بود با کم توجهی و عدم حمایت مادی و معنوی مواجه بود و سراسر زندگیش تلخی و رنج و غصه بود ولی امروز صدا و آثار و هنرش مایه رحمت و افتخار و لذت و سربلندی مردم شده است و باید به روح و روانش درود فرستاد و سعی شود که دیگر هنرمندان به سرنوشت وی دچار نشوند. چرا که با بی مهری و ناملایمات و حسادت ها و کم توجهی و شرایطی که برای آوارگی و بی خانمانی زیرک فراهم کردیم، زمینه بیماری و رنج و درد او را فراهم کردیم و در نهایت سرطان او را از پای درآورد اما در واقع این ما، یعنی جامعه بودیم که او را کشتیم، ازش حمایت نکردیم و روح و روانش را آزرده کردیم.
بله، پیشتر هم در یادداشت دیگری اشاره کردم، راستی چرا انسانها پس از مرگ، عموماً بیش از زندگی از نعمت احترام جامعه برخوردار میشوند؟متاسفانه تعدادی از هنرمندان کُرد که از چهره های نامدار و تاثیرگذار در عرصه فرهنگ و هنر بودند در فقر مطلق دارفانی را وداع گفتند مانند مرحوم حسن زیرک که گریه و زاری، افسوس خوردن ها و تجلیل های بعد از مرگ واقعاً جای نگرانی و بحث دارد و باید شیوه و رفتار دیگری با اهالی فرهنگ و هنر در زمان حیات داشت. کاشکی صاحب هنر را این گروه مُرده دوست، در زمان زنده بودن، مُرده می پنداشتند».
متاسفانه فرزانگان و عالمان و هنرمندان و خادمان مردم در طول حیات آنگونه که شایسته و بایسته است مورد احترام و عزت و حمایت قرار نگرفته و نمی گیرند و همواره با مظلومیت ها و طعنە های بیشمار و کم و کسری های زندگی عادی هم مواجه هستند و از ایده ها و افکار و عقاید و آثار آنان در زمان حیاتشان به مانند زمان بعد از مرگ استقبال نمی شود و مهمتر از آن مورد تنگ نظری و بی مهری تعدادی از اطرافیان و دوستان و اهل فرهنگ و هنر هم قرار می گیرندو این تبدیل به دردی شده که درمان و رفع آن سالهاست بی نتیجه مانده است.
هم اکنون هم کسانی زیادی داریم که برای سزرمین و عزت و فرهنگ و اعتقاد و هویت ما خون دلها خورده و عرق ها ریخته اند اما اکثراً از آنها بی خبریم و تکریم و احترام و تجلیل و به ویژه توجه به زندگیشان داستانی است به نام فراموشی، و وای از روزی که می می میرند، بعد می شوند شوالیه های قهرمان و مفاخر و هنرمندان بزرگ. پس هنرمندان، مفاخر، علما، دانشمندان و دلسوزان جامعه خود را با رفتارهای غیرمنطقی و طعنه ها، ناملایمات و بی توجهی ها و قدرنشناسی هانرنجانیم و آنها را نکشیم.
نویسنده: یحیی صمدی
نخست اینکه جدِ ما میمون نبوده؛ شامپانزه هم نبوده؛ ما و آنها باهم در جایی از زمان (حدود 6 میلیون سال پیش) نیاکان مشترک داشتهایم.
آن نیاکان مشترک نیاکانی بودند که در دو مسیر مختلف فرگشتی در نهایت به این دو گونه منجر شدند.
شاید عبارت درستتر این باشد که بگوییم: شامپانزهها پسرعموهای فرگشتی ما هستند نه اجداد!
البته باید توجه داشت که ما به ایپ ها نزدیکتریم تا به میمونها.
میمون برابر فارسی درستی برای اِیپ» (Ape) نیست.
شاید بتوان ایپ» را آدم نما» ترجمه کرد.
ایپ ها نسبت به میمونها بزرگتر هستند و دم ندارند.
از میان ایپ ها چهار گونه بیشتر به هم شبیه هستند:
* شامپانزه
* گوریل
* انسان
* اورانگوتان
به همین جهت به این چهار گونه، ایپ های بزرگ میگویند.
همانطور که در تصویر میبینید شاخهای از یک طرف به ما و از یکسو به شامپانزه و بونوبو رسیده بسیار به هم نزدیک است. یعنی اینکه نیاکان مشترک ما متأخرتر و در دوره زمانیِ نزدیکتری بودهاند.
شامپانزهها و بونوبوها خودشان در زمان جدیدتری از هم جدا شدند. میتوان گفت تقریباً از زمانی که اجداد ما روی دوپا راه رفتند از اجداد شامپانزههای امروزی فاصله گرفتند.
نیای مشترک ما و شامپانزهها با گوریلها هم کمی دورتر یعنی حدود 6 یا 8 میلیون سال پیش زندگی میکرده است.
گونهای که به گوریل امروزی رسیده کمی پیشتر از اجداد ما و شامپانزه جدا شده به همین طریق میتوان به نیاکان مشترک با اورانگوتانها و دیگر ایپ ها با میمونها در زمانهای پیشتر رسید و دوباره پیشتر با دیگر داران و باز هم پیشتر با خزندگان و پیشتر از آن با ماهیها و همینطور برویم تا آغاز حیات!
مسیرهای مشابه شاخهشاخهای را میتوان برای هر گونهی جانوری تشکیل داد.
اما تصور نکنید که این نمودارهای درختی تنها بر اساس فسیلها و شباهتهای ظاهری ترسیم شدهاند؛ خیر!
برای ترسیم درخت زندگی» از شواهد ژنی که بسیار دقیق هستند استفاده میشود.
یعنی حتی اگر یک عدد فسیل هم در تمام زمین پیدا نمیشد باز هم شواهد ژنتیکی و تاریخچهای که درون ژنها نهفته است برای اطمینان از اینکه فرگشت در طول زمان اتفاق افتاده و جانداران از گونههای پیشین به وجود آمدهاند کافی بود. به قولی: اَفلا تبصرون؟!
▲ دوم، این بدفهمی از آنجا ناشی میشود که برخی به اشتباه گمان میکنند که فرگشت هدف معین و ویژهای دارد و مثلاً انسان متکاملترین موجود و هدف فرگشت است!!
این دیدگاه بسیار سادهانگارانه و اشتباه است.
کسانی که چنین تصوری (شما بخوانید توهمی!) دارند بهطور حتم حتی از الفبای فرگشت هم آگاه نیستند.
فرگشت اصلاً و ابداً به معنای کامل شدن و بهتر شدن نیست.
شاید از دلایل این بدفهمی، ترجمهی اشتباه (Evolution) به تکامل در زبان فارسی باشد.
برای همین برابرنهادهایی چون فرگشت یا دگرگشت، برگردان درستتری از این مفهوم به دست میدهند.
مثلاً ما نمیتوانیم بگوییم شیر از گربه بهتر فرگشت یافته است. اینکه از نظر ما شیر قوی است خارج از صورتمسئله است و ربطی به بهتر فرگشت یافتن ندارد؛ درست به همان شکل که گفتن اینکه چرا دیگر ایپها و میمونها انسان نشدند سخنی نابخردانه و بیمعنی است.
در فرگشت هدف بهطور ویژه شیر شدن، گربه شدن، میمون شدن یا انسان شدن نیست؛ یا هدف بهطور ویژه بالدار شدن، شناگر شدن، تیزبین شدن و باهوش شدن هم نیست.
مثلاً هرگز نمیتوانیم بگوییم چون زنبورعسل نور فرابنفش را میتواند ببیند و ما نمیتوانیم پس زنبور بهتر از انسان فرگشت یافته است!
همچنین باید دانست همهی جانداران فرگشت یافتهاند و چیزی به شکل بهتر و بدتر بهصورت کلی وجود ندارد.
مثلاً نمیتوان گفت عقاب از یوزپلنگ بهتر فرگشت یافته چون میتواند پرواز کند!
طرح این پرسش به خودی خود اشکال دارد و از این توهمِ فراگیرِ تاریخی برآمده است که انسان کاملترین و سرآمد همهی موجودات زندهی روی زمین (اشرف مخلوقات) است!
این تصوری کاملا نادرست است.
گونهی انسان، صرفاً ابزارسازترین و (شاید) هوشمندترین موجود در انتهای یکی از شاخههای درخت زندگی» است.
در پاسخ به این پرسشِ هجو باید پرسید:
اصلاً چرا باید موجود دیگری تکامل یابد و انسان شود!؟؟
بر اساس نظریه فرگشت، انسانها و شامپانزهها از یک ریشه مشترک بوده اند، ولی امروزه تفاوتهای فاحشی میان ما و آنها وجود دارد. شامپانزهها تکامل نیافتند و هنوز هم روی درخت زندگی میکنند، در حالی که انسانها به چنان پیشرفتی رسیده اند که میتواند به کره ماه هم سفر کند. این موضوع با نظریه فرگشت، تناقض اساسی دارد!
پاسخ: در مورد بخش اول ادعا، باید بدانیم که در نظریه فرگشت و انتخاب طبیعی چیزی به نام تکامل وجود ندارد و انسانها نیز تکامل یافته ترین و یا پیشرفته ترین جانداران زمین نیستند.
نوع انسان تنها به لطف جهش هایی که ناخودآگاه و برای حفظ نسل خود طی چند میلیون سال اخیر داشته است، امروزه از نظر مغز و هوش از دیگر جانداران برتری یافته و به لطف همین هوش برتر توانسته است تمامنقاط ضعف خود را بپوشاند.
برای مثال انسان در مقایسه با عقاب هم دید چشمی ضعیفتری دارد و هم نمیتواند پرواز کند.
در مقایسه با میمون نمیتواند به راحتی از درخت بالا برود و از شاخهای به شاخه دیگر بپرد و یا روی درخت بخوابد.
انسان نمیتواند به سرعت هها و دلفینها شنا کند یا مدت زیادی در زیر آب بماند.
قدرت بدنی انسان از حیواناتی نظیر شیر، پلنگ،خرس و گراز بسیار کمتر است.
انسان نمیتواند صداهایی با فرکانس کمتر از ۲۰ هرتز و بیشتر از ۲۰ کیلو هرتز را بشنود.
همچنین چشم انسان قادر به دیدن نورهای مادون قرمز و فوق بنفش نیست.
با این حال همین انسان به کمک هوش و قدرت تفکر و نیز بهره گرفتن از تجربیات گذشتگان خود توانسته است وسایلی بسازد و بیشتر نقاط ضعفش را بپوشاند.
برای مثال او دوربین دید در شب و تلسکوپ را اختراع کرده است تا بهتر و قویتر ببیند.
رادیو، تلویزیون، اینترنت و ماهواره را برای برقراری ارتباط راه دور با هم نوعان خود، اتومبیل و قطار را برای سرعت بخشیدن به حرکت، بالُن و هواپیما را برای پرواز کردن و کشتی و زیردریایی را برای حرکت در زیر دریا ساخته است.
همچنین درباره اینکه چرا انسانها صاحب مغز و هوش بیشتر شدند، باید دانست که عامل اصلی همان انتخاب طبیعی بوده است.
جد انسانها و شامپانزه تا شش میلیون سال پیش همگی در جنگل زندگی میکردند، اما به دلیل برخی مسائل طبیعی مانند خشکسالی در جنگلهای شرق آفریقا، این جانداران مجبور بودند برای مدتی از درختها پایین بیایند و در روی زمین به دنبال غذا بگردند.
در این میان، گونههایی شانس زنده ماندن داشتند که در اثر فرگشتهای پیاپی صاحب پاهای قویتر بودند و پس از کسب غذا میتوانستند سریعتر بدوند و خود را به تک درختان امنتر برسانند.
این موضوع آغاز جدایی این گونه از خانواده هومونیدها بود.
پس از آن طی میلیونها سال، گونه انساننما با فرگشتهای پیاپی روبرو شد که در نهایت به انسان امروزی ختم شد، اما اجداد شامپانزهها در مناطقی میزیستند که تغییرات طبیعی زیاد در آنجا روی نداد و به همین دلیل نیازی هم به فرگشت متفاوتتر نداشتند.
- البته خاطر نشان سازیم که شامپانزههای کنونی دقیقاً شبیه اجداد شش میلیون سال پیش نیستند و تا حدود زیادی تغییر کرده اند.
در بدن انسانهای امروزی نیز اندامهای بدون کاربردی مانند دندان عقل، زایده آپاندیس و استخوان دنبالچه وجود دارند که در اجداد گیاهخوار مورد استفاده بودند، ولی اکنون کاربردی ندارند و شاید در نسلهای آینده به طور کامل حذف شوند. (نوشتار در باب اعضای اضافی بدن انسان)
گونه انسان طی چند صدهزار سال اخیر به آن درجه از سطح فکری رسیده است که با اختراع ابزاری مانند آتش، موفق شده تغییرات تحمیلی محیط بر روی بدن خود را تا حدودی متوقف کند.
انسانهای خردمند دیگر مانند حیوانات نیاز چندانی به سازگاری با تغییرات محیط طبیعی ندارند زیرا میتوانند؛ مثلاً با وقوع دوره یخبندان، لباس بپوشند و خود را از گزند سرما و مرگ حفظ کنند.
از این زمان به بعد دیگر برتری جسمی برای بقا و زنده ماندن اهمیت پیشین خود را برای انسانها از دست داده است و در عوض ابزارسازی، برتری فکر و اندیشه و نیز همکاری در جهت کسب موقعیت بالای اجتماعی ارزشمند شده است.
مرتبط با موضوع :
درباره این سایت